۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

جنگ با سرطان - قسمت ششم









خلاصه قبل از اینکه منو زیر دستگاه بکنند بهم گفتند که این محلول ممکنه حالم بد کنه و سعی‌ کنم تحمل کنم و استفراغ نکنم چون هم برای قلبم خوب نیست هم برای آزمایش و باید همه چی‌ از اول شروع کنند منم از اونجایی‌ که پر رو هستم باز بدون اینکه بدونم چه خبره این حس ناصر ملک مطعیم گل کرد و گفتم نه بابا این حرفا چیه من هیچیم نمیشه خلاصه چشمتون روز بد نبینه مارو کردن تو این دستگاه و سرم بهم وصل کردن که خود دستگاه بهم تزریق بکنه و همه از اتاق رفتن بیرون پرستار گفت به محض اینکه سرم بهت تزریق بشه حس عجیبی‌ خواهی‌ داشت که همینم شد, تا گفت شروع ۱ ثانیه هم نکشید که آقا چشمتون روز بد نبینه یک دفعه یک موج داغ از نوک پام شروع به بالا آمدن کرد و به محض اینکه به قسمت معده و گلوم رسید احساس کردم تمام دل‌ و روده و قلبم داره از دهانم میزنه بیرون حالا تو این هیری ویری باید نفسم رو هم حبس می‌کردم تا عکسم خراب نشه( انگاری عکس پاسپورتی میخوام ژستم خوب باشه) :-)

 دکتر رادیولوژی که از حالت صورت من فهمیده  بود می‌خوام تگری بزنم(استفراغ کنم) اول به حالت تهدید که نکنیا خودتو نگه دار الان تمام میشه و بعد به حالت التماس که برای قلبت ضرر داره و باید دوباره شروع کنیم از این حرفا البته همه اینا که گفتم مجموعاً ۵ تا ۱۰ ثانیه بود ولی‌ برای من انگار یک سفر رفت و برگشت مشهد با قطار بود و تموم نمی‌شد البته شکم من خالی‌ بود ولی‌ همانطور که گفتم ۲ تا محلول زهرماری که برای عکسبرداری به من داده بودن همه آماده در گلو دهان برای خروج بود

خلاصه دستگاه کارش تمام شد و دیدم ۲ نفر آماده سریع وارد اتاق شدند و یک سطلی به من دادن ولی‌ گفتن اگر میتونی‌ خودتو نگه دار که برای من امکان پذیر نبود خلاصه از من گفتن بود و از سطل گوش کردن :-)

 من آخر شیمی‌ درمانی هم قدرت و انرژی خودم از دست داده بودم و هم از لحاظ بدنی و فکری و تحمل تقریبا بی‌ جون شده بودم, بعد تگری زدن بنده (شرمنده) دکتررادیولوژی منو به یک اتاق برای استراحت برد و یک ۳۰ دقیقه‌ای رو تخت خوابیده بودم 

من این روز که تکلیف ۶ ماه سختی و شیمی‌ درمانی زنده موندنم مشخص میشد تنها رفته بودم چون همه کار میکردند, خلاصه تو اون دنیای خودم تو تنهائی همه زندگیم از روز تولد تا اون روز تو ۳۰ دقیقه برام مرور شد  همش نگران جواب بودم و اینکه چطوری باید با خبر بد برخورد کنم و به این فکر می‌کردم که خبر یعنی‌ پایان زندگی‌ چون واقعا این آخری بهم خیلی فشار آمده بود

خلاصه حالم بهتر شد و به دکتر گفتم که جواب آزمایش من کی‌ حاضر می‌شه؟ دکتر گفت نگران نباش تا ۲ روز دیگه جوابش میاد من که این جواب شنیدم انگار دنیا رو سرم خراب شده دیگه طاقت نیاوردم به دکتر گفتم من جواب الان می‌خوام اول خندش گرفته بود ولی‌ بعد که قیافه منو  دید سریع فهمید که اینجا شوخی در کار نیست و به من گفت من  دکتررادیولوژی هستم و جواب آزمایشت رو دکتر سرطانت باید بهت جواب بده

 من تصمیم خودم گرفته بودم بدونه جواب از بیمارستان بیرون نمی‌رفتم خلاصه رفتم طبقه ۴ مرکز شیمی‌ درمانی و اطلاعات اونجا حال و انتظار وآزمایش رو به پرستار اونجا گفتم و گفتم من تا جوابمو نگیرم از اینجا نمیرم و باورتون نمی‌شه همونجا مثل این دیوانه‌ها و بچه‌های ۱۰ ساله با همه سندلی‌‌های خالی‌ که انجا بود  روی زمین نشستم

پرستار که صحبتها ی منو شنید و حال آشفته منو دید به من گفت کمی‌ تحمل کنم تا با دکتر صحبت کنه و رفت و ۵ دقیقه بعد برگشت و گفت دکتر موافقت کرده و باید صبر کنی‌ اشکال نداره؟ من گفتم من تا فردا هم شده اینجا می‌شینم و نگران زمانش نباش فقط جواب منو بهم بدین

اینجا بدترین زمانی‌ بود که من در طول کل شیمی‌ درمانی داشتم و بقدری حالم بد بود که نمیتونم براتون وصفش کنم همینقدر بگم که الان که دارم اینو مینویسم از فکرش اشکم بند نمیاد فکر اینکه اگر زمینگیر بشم و نتونم از خودم نگهداری کنم یا نتونم راه برم یا هزار فکر دیگه منو روانی‌ کرده بود به تنها چیزی که فکر نمیکردم مرگ بود چون از لحاظ احساسی‌ و فکری و جسمی مرده بودم  و فقط روحم بود که در حال جنگ بود

یک چیزی که باید اینجا اضافه کنم رفتار و عمل من در این مدت بود من خیلی‌ اخلاقم عوض شده بود و سعی‌ می‌کردم اطرافیانم رو زیاد شاد نکنم که از من متنفر بشند یادم میاد اخلاقم بقدری بد شده بود که همه فکر میکردن دیوانه شدم البته فقط اطرافیان نزدیکم که این هم ۲ دلیل داشت, یکی‌ واقعا دوا به اعصاب و روانم اثر گذاشته بود که فکر نمیکنم احتیاج به گفتن دلیلش رو داشته باشم و دوم می‌خواستم همه از من بدشون بیاد که وقتی‌ از بینشون رفتم کمتر ناراحت بشن البته این فکر احمقانه من در اون زمان بود غافل که اون بیچاره‌ها دارن غم نابودی و از بین رفتن منو جلو چشماشون تحمل میکنند و اخلاق گند من هم روش و متأسفانه من اون زمان به این زیاد فکر نمیکردم و فکر  میکردم با این کار اطرافیانم با غم مرگ من بیشتر کنار خواهند آمد

خلاصه تو فکر این بودم که چطوری با جواب بد باید برخورد کنم و بخاطر  ناتوانی جسمی‌ و آشفتگی‌ روحی فکرمیکردم ۹۹ % جواب آزمایشم بد خواهد بود خلاصه تو همین گیر و احولها بودم که تلفن قسمت اطلاعات زنگ زد و پرستار بمن گفت مستر بابک دکترت می‌خواد باهات صحبت کنه ( البته باقیشم انگلیسی گفت ولی این مسترش یک جوری به دلم نشتس ) :-)  گفته بهت وقت بدم و بری حضوراً باهاش صحبت کنی‌

این یعنی‌ مرگ برای من چون تجربه صبحت تو اتاق دکتر که من داشتم سرطان و عمل و شیمی‌ درمانی بود و فکر ۹۹% من به ۱۰۰ % تغییر کرد من به پرستار گفتم جوابم چی‌ شد؟ گفت من اطلاعی ندارم باید با خود دکتر صحبت کنی‌ و گفت الان میبرمت پیشش خلاصه مارو بردن تو اتاق که منتظر آقای دکتر بشم که بهم بگه داستان از چه قراره

من تو اتاق بودم که فکر می‌کنم ۱ دقیقه بعد دکتر اومد که البته برای من ۱ قرن گذشت دکترم با یک سری کاغذ وارد شد و بهم سلام کرد و نشست جلوی کامپیوتر و گفت خوب ببینیم جواب آزمایشت چی‌ هست!!!؟
 من به دکتر گفتم دکتر من ۲ ساعت بیرون نشتم یعنی‌ تو این مدت جواب منو چک نکردی؟ ( چه سوال احمقانه‌ای یکی‌ نیست بهم بگه مگه مردم نوکرتن؟) دکتر گفت نه من می‌خواستم باخودت اسکنت رو باهم ببینیم و با کامپیوتر عکس من که به صورت فیلم بود باز کرد و  اول به قسمت ریه‌ها که من ۲ تا لکه سرطانی داشتم رسید یک ۳ دقیق‌ای سکوت کرد و گفت هر دو ریه‌های تو زخم شده میبینی‌؟ من با دیدن خط زخم به روی جفت ریه هام گفتم کارم ساخته شد و کلکم کندست و دکترم بعد از اون ناحیه گذشت و اسکن رو برد به طرف شکم من که یک غده سرطانی نزدیک کلیه من بود که بزرگتر از لکه‌های دیگه سرطانی بدنم بود و گفتم هـــــــــــــــــــــــــــــــم!!!؟؟؟ و یک سکوت ۱۰ ثانیه‌ای کرد و بعد بهم گفت تبریک میگم بدن تو پاک شده!!!

 من اون لحظه پیش خودم گفتم نگاه کن از سرطان نجات پیدا کردم الان از سکته قلبی می‌میرم بازم انگار نشنیدم به دکتر گفتم ها؟ یعنی‌ من سرطان ندارم؟ گفت من نمیتونم تو این ۱۰ دقیقه جواب کامل بدم و چون تو حال خوبی‌ نداشتی‌ گفتم یک جواب کلی‌ بهت میدم و در مورد جزئیاتش باید بهم ۲ روز وقت بدی که با تیم پزشکی‌ یک مروری بکنم من به دکتر گفتم دکتر من دیگه نباید شیمی درمانی بشم؟ آیا همه چی‌ خوبه؟ گفت با این نگاه اجمالی که کردم تو سرطان نداری بهت تبریک میگم  بایدمواظب غذا خوردن و خودت باشی‌ و شروع کرد توصیه‌های پزشکی‌ دادن.....

من به قدری خوشحال بودم که عین این بچه‌های ۲ ساله فقط اشک می‌ریختم باورم نمی‌شد که من بدنم آنقدر آب داشته باش چون  اشک‌های من بندنمیومد من به قدری خوشحال بودم که می‌خواستم  همونجا دکترم بغل کنم و هزارتا ماچش کنم البته بعد که قیافشو دیدم( یک مرد چینی‌ نیم متری زشت) نظرم عوض شد و فقط بغلش کردم و ۱ ملیون بار ازش تشکر کردم

از اتاق دکتر که اومدم بیرون ۳ تا پرستاری که منو میشناخت تا قیافه منو دیدن و از خنده‌ها و اشکی که داشتم فهمیدن جریان چیه باقی پرستارهای وقت که ۶ ماهی برای زنده بودن من زحمت کشیدند و صدا زدند و  همه شروع به تبریک گفتن و شادی کردن من از بخش سرطان به قسمت پارکینگ رفتم و روی زمین خیابون نشتم باورکنید نمیتونم وصف کنم چقدر خوشحال بودم فکر کنم کل اشکهای عمرم جمع کنم اندازه اون چند دقیقهای که تا ماشین رسیدن اشک نریخته بودم هی به خودم میگفتم مرتیکه نره خر خجالت بکش یکی رد بشه تورو با این هیکل ببینه مثل بچه‌ها اشک میریزی آبرو ریزیه

  خلاصه وقتی وارد محوطه پارکینگ شدم برای یک لحظه زندگی رنگ دیگه‌ای پیدا کرد چمن‌ها رنگ جدید داشت سبزیش مثل قدیم نبود آسمون آبی تر شده بود هوا اون بوی مرگ دیگه نداشت برام خیلی‌ چیزا تازه شده بود و حس عجیبی‌ بود حسی که مثلا دفعه اول داری تنفس میکنی‌ یا دفعه اول داری راه میری دقیقا میتونست حس کنم وقتی یک بچه به دنیا میاد در لحطه اول چه احساسی داره من بدون هیچ دوا و مواد مخدری نعشه و گیج طبیعت و زندگی و سلامتی شدم

 از بیمارستان تا خونه ما با ماشین ۱۰ دقیقه راه بود من می‌خواستم این راه بدوام آنقدر انرژی گرفته بودم  منی‌ که به زور قدم بر میداشتم می‌خواستم ساعتها بدوام, باور نمیکنید حتا رانندگی‌ هم برام تازگی داشت اولین کاری که  کردم تلفن برداشتم به همه عزیزام زنگ زدم عزیزانی که اگر نبودند به جرات بگم منم اینجا وجود نداشتم و همه زندگی‌ خودم مدیون اونا بودم فقط عمم مونده بود که گفتم باید حضوری بهش بگم و ازش تشکر کنم و اون صحنه که بهش گفتم هیچ وقت یادم نمیره که به اونجا هم خواهیم رسید

 آقا خلاصه سرتون درد نیارم سوار ماشین شده‌ام و به طرف خونه بودم که یک دفعه تلفنم زنگ زد و یک نگاه به تلفن کردم دیدم از طرف بیمارستان من که هنوز از بیمارستان خارج نشده بودم قلبم ریخت و با هزار ترس تلفن برداشتم که دیدم دکتر سرطانم میگه سلام بابک ......ء

ادامه دارد.......ء












 










۵ نظر:

  1. جالبه ...فکر میکردم فقط خودمم که دیونه ام ... اما من دوباره باید شروع کنم ...کمی سخته ..اما ... میتونم از پسش بربیام ....فکر میکنم نباید خودمونو ببازیم

    پاسخحذف
  2. چرا اينقدر از كلمات خوب براي استفاده دور افتادي ،تئ زبان فارسي خيلي واژه هاي زيبا براي بيان موضوع هست

    پاسخحذف
  3. بابک عزیز از اطلا عاتت ممنون شاید به خیلی ها کمک کنه من هم برادرم را 5 سال پیش در اثر سرطان از دست دادم کسی را اولین بار کتاب ماهی سیاه را به من داد امیدوارم که هیچ کس در این بازی سخت نبازه

    فریبا از هلند

    پاسخحذف
  4. omid varam ke baghiye dastanat ham ghashng bashe.. Tanyer

    پاسخحذف
  5. ba salam,

    negahi digar be darmane saratan: cancer is a fungus

    http://www.youtube.com/watch?v=HQuODiMlUsc

    پاسخحذف