۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

جنگ با سـرطان - قسمت هفـتم











قبل از اینکه ادامه داستان بگم واقعه ای‌ در دوران شیمی‌ درمانی من اتفاق افتاد که خیلی جالب بود و فکرکنم باید شماره این قسمت‌ داستانم رو بعدها سر فرصت عوض کنم که دوست دارم قبل ادامه داستان به اون اشاره کنم قول میدم شنیدنش خالی‌ از لطف نباشه!

تقریبا ماه سوم شیمی‌ درمانی من بود و هیچ وقت یادم نمیره به قدری ضعیف و بی‌ جان بودم که به زور راه میرفتم قیافه من کاملا شبیه زامبی (مرده ها) شده بود البته این رو زمانی‌ فهمیدم که رفته بودم سر کارم یک سر بزنم و با عکس العمل یکی از همکارانم کاملا منقلب شدم و مرگو کاملا احساس کردم چرا که وقتی‌ منو دید بی‌ اختیار زد زیر گریه و از جلوی من رفت و نتونست خودشو کنترل کنه, البته من به این نگاه‌ها عادت داشتم ولی‌ خب نمیتونم بگم بی‌ تاثیر بود تو روحیه من تاثیرداشت
توجه داشته باشید که شیمی‌ درمانی من ۸~۹ ساعت در روز و ۵ روز در هفته بود و ۸ ساعت سم وارد بدن گاو هم میکردین اونم مدت ۳ ماه غورباقه میشد و چیزعادی و جالبی‌ نبود و کاملا ظاهر آدم عوض میکرد و قیافه و ظاهر من طبیعی بود که مثل مرده ‌ها بشه خلاصه تو اون دوران بودم که متاسفانه ناخن های پا و دستهایم در حال در آمدن و سیاه شدن بود یادم نمیره یک بار اومدم کیلینکس بر دارم دستم خورد به گوشه‌ جعبش و یکی‌ از ناخنهام در آمد و این صحنه برای من که تقریبا به این اوضاع عادت کرده بودم وحشتناک بود
 خلاصه دردسرتون ندم تو اون دوران بودم یک شب که داشتم از بیمارستان برای خونه رفتن حاضر میشدم دیدم پرستارها دارن در مورد مسابقه دوچرخه سواری و لنس آمسترانگ (قهرمان دوچرخه سواری جهان) صحبت میکنند قبلا هم شنیده بودم که چه سختی‌هایی اون برای جنگیدن با سرطان خودش کشیده بود و برام خیلی مرد بزرگ و جالبی‌ بود مخصوصاً که بعد سرطان تونست باز دوباره قهرمان جهان بشه رفتم جلو ازشون پرسیدم داستان چیه؟

گفتن فردا تو شهر ما مسابقه دوچرخه سواری‌ هست و لنس قراره بیاد اینجا تو شهر ما برای بیماران سرطانی پول جمع کنه آخه خودش یک موسسه عظیم در همین رابطه داره به
اسم





خلاصه من که خیلی هیجان زده شده بودم زمان مسابقه رو پرسیدم و رفتم خونه اتفاقا فردا اون روز برنامه شیمی درمانی نداشتم و همین منو مسجل کرد که به اونجا برم و لنس رو از نزدیک ببینم که اونم داستان عجیب غریبی بود

ساعت ۶ صبح طبقه معمول بیدار شدم, عاشق صبح ها بودم بقدری صبح رو دوست داشتم که انگار دوباره به دنیا اومده بودم علتش هم این بود که پیش خودم می‌گفتم یک روز دیگه گذشت و من هنوز زنده هستم و تا خوب شدنم چیزی نمونده  عین این زندانی‌ها چوب خط برای خودم تو افکارم می‌کشیدم!

 خلاصه از جام با هزار زحمت پاشدم و رفتم دستشویی یا بهتر بگم خونه دوم من دیگه به دستشویی عادت کرده بودم چرا که ساعتهایی که زیر شیمی‌ درمانی نبودم بیشترشو تو دستشویی میگذروندم یا برای حالت تهوع یا برای آب زدن به صورتم تا اینکه حالم جا بیاد و یا برای گریه کردن!

 آره می‌دونم من نر خر ۲ متری بعضی‌ وقتا از درد و حالت روانی‌ اون دوران گریه می‌کردم (بیشترش اثرات مواد شیمیدرمانی بود) ولی‌ فقط برای خالی‌ شدنم بود نه برای دل سوزی یا ترس اصلا!! احساس می‌کردم با گریه خالی‌ میشم و یادمه همش به عزرائیل فحش میدادم و می‌گفتم داغشو به دلت میزارم :-) البته این یک تیکه خنده باهاش بود و وقتی‌ خودم خالی‌ می‌کردم خندان و خیلی نرمال بر می‌گشتم تو جمع و اصلا ظاهرم نشون نمیداد که چند دقیقه پیشش با عزرائیل گلاویز شده بودم
:-)
خلاصه رفتم لباس‌های پلوخوری که خیلی‌ وقت بود طرفش نرفته بودم پوشیدم آخه تو این مدت همش لباس ورزشی و راحت تنم بود!
 خلاصه حاضر شدم که شوهر عمم منو دید گفت کجا تشریف می‌برید؟ البته با شوخی‌ و تعنه که البته 
که خوب خنده دارم بود شما تصور کنید لباس پلوخوری با دمپایی چون ناخونهای پام همه یا در حال در آمدن بود یا در آمده بود و با کفش راحت نبودم زیر چشمم هم گود رفته و یک مو تو صورتم نبود نه ابرو نه مژه خلاصه هولویی بودم اون موقع که باید میامدین و میدیدین
:-)
بهش گفتم می‌خوام برم لنس آمسترانگ رو ببینم! گفت آره شنیدم داره میاد اینجا خوبه حاضر شو میبرمت! گفتم نه میخوام خودم برم گفت مگه میتونی‌ رانندگی کنی‌؟ گفتم آره بابا خودم می‌خوام برم گفت باشه ولی‌ اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن منظورشو فهمیدم منظورش این بود که اگر نتونستی ادامه بدی یا جای گیر کردی بگو بیام دنبالت

آقا خلاصه لباس پلوخوری و دمپایی با ماسک دهن چون باید مواظب بودم که میکروب وارد بدنم نشه به دلیل اینکه سیستم دفاعی بدنم کاملا پایین و ضعیف بود, مجبور بودم حسابی مواظب باشم که خلاصه با دستکش پزشکی‌ و کلاه عین این دزدهای بانک شده بودم ولی‌ انقدر ظاهرم تابلو بود که هر کسی می‌تونست بفهمه که بیمارسرطانی هستم





 خلاصه ساعت ۱۰ رسیدم مرکز شهر, دیدم همه خیابونها رو برای دوچرخه سوارها بسته بودند و همه جا پلیس بود از پارکینگ ماشین من تا مرکز مسابقه و تجمع مردم که  اکثرا هم مردم سرطانی بودن نیم ساعتی راه بود البته دیدن این جمع یک روحیه فوق العاده به من داده بود اونم بخاطر این بود که همه آدمهای که از سرطان نجات پیدا کرده بودن با لباس‌ها و نوشته ها روی سینه که مدت نجاتشون بود تو خیابون بودند و همین انگار بمن جان دوباره داده بود خلاصه ماشین پارک کردم و باید یک مصافت تقریبا نیم ساعت راه میرفتم که با حال من و بی‌ جونیم شد تقریبا ۴۵~ دقیقه و با هزار بد بختی بالاخره رسیدم به مرکز مسابقه

 !!

دیدم جمعیت زیاد وقرفه‌های فروش و جمع آوری کمک به بیماران سرطانی پر بود من که علاقه‌ای به خرید چیزی نداشتم رفتم تو قرفه جمع آوری پول و کمک نقدی کردم از اونجا که کمی‌ احساس می‌کردم ممکنه دیگه این شانس نداشته باشم, اینجا به کسی‌ کمک کنم منظورم اینه که با همه پررویی بعضی‌ وقتها فکرمیکردم مرگم نزدیکه و خلاصه یک مبلغ قابل توجهی‌ کمک کردم که اون طرفی‌ که چک منو گرفت خیلی تشکر کرد البته از اونجایی که من خیلی تابلو بودم ازم پرسید می‌شه بپرسم آیا شما در دوران نقاهت هستید یا درمان؟
 من گفتم در حال دارمان هستم و ماه سوم هست بهم گفت شما فکرکنم تو این جمعیت تنها فردی باشی که در حال درمان هست و اینجا آماده! همه اینجا اکثرا بیماران شفا یافت هستند منم با پروی یک پوسخندی بهش زدم گفتم بله منم یکی‌ از همین دوستان هستم که هنوزتو راهم و خندید و گفت ۱۰۰% همینطوره خوشحالم روحیت خوبه!

خلاصه گفتم خیلی علاقه دارم لنس رو ببینم و گفت متأسفم لنس الان اینجا نیست و احتمالا ۲یا ۳ ساعت دیگه میاد منم آنقدر حالم بد بود که دیگه نمیتونستم اونجا صبر کنم خیلی ضعیف شده بودم و تحمل جمع و اونجا صبر کردن نداشتم کمی‌ هم حالت تهوع داشتم که نمیخواستم  اونجا خودم خراب کنم به اندازه کافی‌ تابلو بودم خلاصه از طرف  تشکر کردم و به طرف ماشینم حرکت کردم
یک ساعت تو راه بودم که رسیدم به ماشین جدی حالم بد بود در ماشین باز کردم و توماشین غش کردم  بی‌ اختیار اشکم سرازیر شد و از درون فریاد میزدم نمیدونم چی‌ می‌گفتم فقط عصبانی‌ بودم که چرا باید اصلا این طوری بشه و خلاصه از این غرغر‌های عادی که همه میکنند و بعدش آروم میشن :-)
یک ساعت تو ماشین خوابیدم و بعد که پاشدم, دیدم خیابون شلوغ شده بود از دوچرخه سوار و مردم فکرکنم کم کم نزدیک به ۶۰ هزار نفری تو خیابونها بودن بیش از ۶ تا چهارراه بسته بودند تو این فکربودم که برم خونه, دیدم همینطوری ۲ ساعت از وقتم تموم شده کمی‌ سر حال بودم گفتم چرا باز دوباره بر نگردم شاید بتونم لنس از نزدیک ببینم!

از ماشین پیاده شدم و به طرف چهار راه اصلی‌ که بسته بود رفتم هنوز چند قدمی‌ وارد خیابون اصلی‌ نشده بودم که دیدم یک ماشین پلیس بغلم ایستاد و بهم گفتم تو اسم بابک ایران بان هست؟  من ۶ متری پریدم, گفتم مگه من چیکار کردم که این اسم منو داره و دنبالم هست با ترس ماسک صورتم بر داشتم گفتم بله خودم هستم گفت بیا سوار شو لنس می‌خواد ببینتت من باورم نمی‌شد فکرمیکردم یکی‌ داره باهام شوخی‌ می‌کنه یک نگاه عین این احمقها دورخودم کردم گفتم بامنی؟ گفت مگه اسمت بابک نیست؟ یا به قول خودمون په نه په گفتم چرا, گفت آره یک ساعتی‌ هست دنبالت هست به ماهم بیسیم زدن دنبالت بودیم بیا میرسونیمت اونجا کمی‌ مکس کردم بعد دیدم چه سوال احمقانهای کردم کدوم خری با ماسک و دستکش و قیافه شهبیه مرده‌ها تو خیابون بغیر من هست؟ ولی‌ برام جالب بود که چطور اسم و فامیل منو میدون؟ شاید از پلاک ماشینم؟ ولی‌ این از کجا میدونه ماشین من کجاست و چی هست؟ خلاصه تو این فکرا بودم که یاد چکم افتادم یادم افتاد که از رو چکی‌ که داده بودم اسم منو برداشته بوده خلاصه اون لحظه آنقدر خوشحال بودم که یک دفعه مثل این احمقها ژست پوریا ولی‌ گرفتم و حس ناصر ملک مطیعی بهم دست داد و گفتم نه خودم میام احتیاجی‌ به ماشین نیست (البته با صدای آلن دلون) آخه یکی نیست توی این هیری ویری بهم بگه این گنده گوزی‌ها چیه تو این حالت؟ تو که به زور ۴ قدم راه میری بگذار برسونتت دیگه این ژست های مسخره برای چیته؟ :-) 
اقا خلاصه آقایون پلیس هم نگذاستند و یک لبخند مهربانانه که انگار یک قهرمان دیدن زدند و گفتند باشه پس اونجا میبینیمت ولی اگر هر موقع خواستی‌ به باقی‌ گشتها بگو سوارت میکنند! خلاصه  این ژست  ناصر ملک مطیعی من کار دستم داد و با بدبختی ۱ ساعت بعد رسیدم اونجا :-) وقتی‌ رسیدم مسئول برگزاری مراسم سریع منو شناخت ( قیافم تابلو) و یک صندلی‌ برام گذاشت نشستم کمی‌ نوشیدنی بهم داد و گفت لنس بی‌صبرانه می‌خواهد ببینتت, منو بگی‌ انگار دارم خواب میبینم نه اینکه لنس آمسترانگ رئیس جمهور باشه نه اصلاً ولی‌ برای من که یک الگو بود برای مبارزه با سرطان و یک ورزشکار بین المللی و یک قهرمان اون لحظه خیلی انرژی مثبت و روحیه مضاعفی بود به قدری که جدی انگار خدا داره صدام می‌زنه

از یکی‌ از این چادرهای تدارکاتی آمد بیرون می‌خواست بره بالای سکوی تبلیغاتی که درست کرده بودند و برای کل جمعیت صحبت کنه, اومد نشست کنارم ازم پرسید چطوری برادر؟ خوبی در چه مرحله‌ای هستی‌؟ بعد جواب سلام گفتم ماه ۳سوم هستم, خندید گفت پس تموم شده چیزی نمونده که دفعه دیگه باید تو مسابقه ما شرکت کنی‌ من که خودم از درون خر کیف بودم گفتم یعنی‌ می‌شه؟
بهم گفت می‌دونم چی میکشی سخته ولی‌ باید قوی باشی‌ باید بجنگی هیچ موقع امید خودتو از دست نده,  نمیدنم چرا ولی‌ احساس کردم اون لحظه با اون حال من و روحیه داغون از ۱۰۰۰۰۰۰ شیمی‌ درمانی برام بهتر بود خلاصه یک ۲۰ دقیقه ای باهام صحبت کرد می‌خواست منو ببره تو تلویزیون باهام مصاحبه کنه شخصا چون براش جالب بود که با اون حالم اومده بودم و فکر میکرد میتونه خیلی به اونهایی که در حال مبارزه با سرطان هستند کمک بکنه به جرات از کل جمعیت که اومده بودن من تنها فردی بودم که درحال درمان بود

 بهم گفت دوچرخه این سری ندارم ولی‌ ۲ حلقه لاستیک دارم ( لاستیک زرد مخصوص خودش) میخواهی‌ اونارو بهت بدم بندازی رو دوچرخت؟ گفتم نه بابا من دوچرخه سواری‌ نمیکنم ممنونم از محبتت بهم گفت یک دقیقه صبر کن رفت و یک هدیه بسیار ارزشمند برام آورد و اون هم کتاب خودش بود و برام اونجا امضا کرد



 آنقدر خر کیف و خوشحال بودم که نمیخواستم تموم بشه, ازم عذرخواهی‌ کرد و گفت باید بره ولی‌ گفت اگر می‌خوهی میتونم بیام بالای سکو کنارش به ایستم که گفتم نه مرسی تو دلم گفتم نه بابا همینطوری من تو این شهر تابلو هستم فقط همینو کم دارم!
رفت بالا و شروع کرد به سخنرانی برای جمع و از کمکهای مردم تشکر کرد و اشاره‌ا‌ی کوچیک به من کرد که خیلی‌ها هستن مثل برادر من که اونجا نشسته درحال جنگیدن شما با کمک هاتون به خیلی‌ها اجازه زندگی‌ دوباره میدین و از این حرفا


!!

 خلاصه بعدش من کتاب برداشتم و راه افتادم خونه! آنقدر خوشحال بودم که بیماریمو یادم رفت و اون روز شاید به جرات بگم یکی از بهترین روزهای زندگی مخصوصاً در دوران سرطان من بود

بسه دیگه  بر گردیم به ادامه قسمت ششم 

آقا خلاصه سرتون درد نیارم سوار ماشین شده‌ام و به طرف خونه بودم که یک دفعه تلفنم زنگ زد و یک نگاه به تلفن کردم دیدم از طرف بیمارستان من که هنوز از بیمارستان خارج نشده بودم قلبم ریخت و با هزار ترس تلفن برداشتم که دیدم دکتر سرطانم میگه سلام بابک ......ء

ادامه دارد.......ء


دوستانی که در دوران شیمی درمانی و یا مبتلا به سرطان هستید توجه داشته باشید که پایان داستان من خوب هست و بیخودی خودتون نبازین نیت و هدف من این است که به شما بگم با همه این مشکلات با اراده وبا پیشرفت علم پزشکی هیچ چیزی غیر ممکن نیست و همیشه امیدوار باشید و امیدوارم داستان من درسی باشه برای افرادی که تو زندگی مثل قدیم بنده سر هر چیز بیخود و بی ارزش ناراحت میشوند فراموش نکنید زندگی از اون چیزی که فکرشو میکنید کوتاه تره از هر لحظه اون لذت ببرید