۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

جنگ با سرطان - قسمت اول

  •                                      



    • (قسمت اول)
      دوستان درود و سلام

      من یکی از بازماندگان بیماری سرطان هستم و تصمیم گرفتم برای کمک به عزیزانی که در حال مبارزه با این مریضی و یا عزیزانی که در حال کمک به فرد مبتلا به این بیماری می‌باشند، داستان نجات خودم رو بنویسم که امیدوارم از این طریق کمک کوچکی کرده باشم.
      می‌دونم شاید خیلی از شماها بگویید: «ای بابا، ما کسی تو خانوادمون سرطان نداره» یا فکر کنید سرطان مال دیگران هست و سراغ شما نمیاد. البته امیدوارم که هیچ‌ موقع به این بیماری دچار نشید، ولی من هم از همان دسته بودم که می‌گفتم کسی در خانواده ندارم و همیشه فکر می‌کردم این بیماری سراغ من نمیاد. ولی متأسفانه هم نفر اول فامیل شدم، هم سراغم آمد.
      از شما خواهش می‌کنم ۳ دقیقه از وقت خودتون بگذارید و این داستان رو بخوانید. به شما قول می‌دم در آینده می‌تونید برای بیمارانی که مبتلا به این بیماری هستند کمک شایانی باشید.

      قضیه از اون‌جا شروع شد که من یک روز برای چک سالانه به دکتر رفته بودم که همه‌چی از اون‌جا شروع شد.

      مدتی بود که یک برآمدگی کوچیک شبیه جوش در بدن من نمایان شده بود و من زیاد به اون توجهی نداشتم، که بعد مدتی با اصرار یکی از عزیزانم، هم‌زمان که برای چک سالانه رفته بودم، از دکتر خودم در مورد برآمدگی که داشتم سؤال کردم.
      دکتر هم بعد معاینه کوچیک از من خواست که آزمایش خون بدم که خوشبختانه جواب آزمایشات خون من همه خوب و منفی بود، ولی دکتر برای احتیاط من رو به متخصص داخلی که خوشبختانه ایرانی هم بود فرستاد.

      دکتر و فرشته نجات من، دکتر م ، یکی از بهترین دکترهای شمال کالیفرنیا هست که قبلاً هم به روی من جراحی انجام داده بود و البته عمل برداشت غده سرطانی هم به دست ایشان انجام شد.
      دکتر بعد معاینه من گفت که چیز مهمی نیست ولی برای احتیاط یک التراسوند برایم تجویز کرد که همه‌چی از اون‌جا شروع شد.

      بعد التراسوند، دکتر به من همان روز زنگ زد و خواست من رو روز بعد ببینه. من هنوز از هیچ‌ چیزی خبر نداشتم و خوب، فکرش هم نمی‌کردم دکتر برای چی می‌خواهد من رو ببینه.
      خلاصه من فردای اون روز رفتم به دکتر. ظاهراً همه‌چی خوب بود تا وقتی که دکتر پا به اتاق گذاشت، و اون موقع بود که زندگی من به‌ طور کل عوض شد.

      دکتر نازنین و بی‌رحم من، بدون هیچ مقدمه‌ای به من گفت:
      «بابک جان، من مجبورم خیلی رک و راست باهات صحبت کنم. شما احتمال ۹۵٪ سرطان دارید!!»
      تنها چیزی که من یادم میاد، چرخیدن و دویدن مثل مرغ پرکنده در اتاق بود. به حدی شوکه شده بودم که می‌خواستم یقه دکتر رو بگیرم و بهش بگم:
      «مگه من با تو شوخی دارم؟»
      باورم نمی‌شد!
      دکتر به من گفت:
      «البته ۵٪ مشکوک هستم و می‌تونی شما ۶ ماه تحت درمان با دارو باشی، شاید هم سرطان نباشه.»
      من از دکتر نظر خودشو پرسیدم و گفت:
      «من فردا صبح ساعت ۸ برای شما وقت عمل گذاشتم.»
      یعنی تصمیم از قبل گرفته شده بود و سؤال از من فقط جنبه تشریفاتی داشت. و از اون‌جا که من اطمینان کامل به دکتر خودم داشتم، دلیلی برای سؤال و یا مشورت با دکتر دیگه رو ندیدم.

      خلاصه من رو فردای اون روز عمل کردن که می‌شد روز جمعه. و روز دوشنبه دکتر من از من خواست که پیش اون برم. من همون موقع می‌دونستم خبر خوشی نباید باشه.
      دکتر بهم گفت که متأسفانه من سرطان دارم و گفت خبر بد دیگه‌ای هم برام داره که من بیشتر شکه شدم. پیش خودم گفتم:
      «خبر بدتر از سرطان؟ مرگه دیگه!!»

      دکتر گفت سرطان من از نوع بدخیم هست و احتمال ۹۵٪ در بدن من پخش شده، که معتقد بود من باید یک عکسبرداری کامل از بدنم بکنم.
      آقا، خلاصه ما فردای اون روز رفتیم کت‌اسکن، و دکتر همان روز زنگ زد و گفت جواب کت‌اسکن شما حاضر هست و چیزی در بدن شما مشاهده نشده، ولی من به این عکس‌ها اطمینان ندارم چون رنگی نیست.
      من پیش خودم گفتم: «این دکتر ما تا یک چیزی پیدا نکنه، ول‌کن ما نیست.»
      و البته همین اصرار دکتر من بود که جون من رو نجات داد. خلاصه، فردای اون روز من برای کت‌اسکن رنگی به بیمارستان رفتم که متوجه شدم سرطان من به جفت ریه‌های من و داخل شکم، نزدیک به کلیه، پخش شده و حدس دکترم درست بود.
      و هفته بعد بود که آغاز زندگی تازه و تجربیات تلخ و شیرین و عبرت‌انگیز من بود.

      از این‌جا به بعد، بیشتر روی سخن من به دوستان مبتلا به سرطان و کسانی هست که در حال حاضر مشغول به شیمی‌درمانی هستند. البته مطالب شاید برای اون تعداد از عزیزانی که قدر سلامتی خودشون رو نمی‌دونن و ناشکر هستن، شاید عبرت‌انگیز باشه!!

      دوران شیمی‌درمانی یکی از سخت‌ترین دوران زندگی یک فرد هست.
      من حتی بعضی وقتا می‌خواستم با دوران آموزشی سربازی مقایسش کنم، ولی نمی‌شد.
      و متأسفانه تا موقعی که فردی تحت درمان شیمی‌درمانی نباشه، نمی‌تونه اون حس من و شما رو بفهمه.
      دوران شیمی‌درمانی من، ۵ روز در هفته و ۹ ساعت در روز بود، به مدت تقریباً ۴ ماه.
      این رو می‌گم که شما عزیزانی که هفته‌ای ۲ یا ۳ ساعت شیمی‌درمانی می‌شوید، امیدوار باشید و بدانید که از شما بدتر هم هست.
      من در مدت ۲ ماه، ۳۳ پوند، به عبارتی نزدیک به ۱۵ کیلوگرم از وزنم کاهش پیدا کرد.
      فکر می‌کنم این تنها چیز مثبتی باشه که شیمی‌درمانی داره :-)
      برای من سخت‌ترین دوران شیمی‌درمانی شب‌ها بود. البته من در طول روز به علت طولانی بودن دوران شیمی‌درمانی‌م، تنها موقعی که آسمان رو می‌دیدم همون شب بود.
      ولی اثرات دواها و فکر و خیال‌های الکی، شب‌ها رو به من جهنم کرده بود. مخصوصاً تنهایی شب و اینکه بعضی وقت‌ها باید تا صبح به علت حالت‌های تهوع توی دستشویی باشم.
      یکی دیگه از دلایل تنفر من از شب، کابوس‌های تکراری‌ای بود که من هر شب می‌دیدم و متأسفانه اکثراً هم در ارتباط با مرگ بود.
      دلیل دیگه‌ی تنفر من از شب، تنهایی بود. من از تنهایی شب متنفر بودم.
      ولی خوب، قسمت من این‌طور بود و چاره‌ای هم نبود.
      در نظر من، بهترین موقع‌ها صبح بود. من عاشق صبح بودم. برای من امیدی تازه به فردا بود.
      خنده‌دار این بود که من تمام روز رو به فردا صبح فکر می‌کردم.

       قبل اینکه بیشتر در مورد اون دوران توضیح بدم، بگم اصلاً شیمی‌درمانی چی و چطور هست

      حتماً خیلی از شماها کلمه شیمی‌درمانی شنیده باشید، ولی شاید خیلی از شما ندونید چی و چطور هست.
      نمی‌دونم شما تا به‌حال در زندگی زیر سرم رفتین یا مثلاً مسموم شدید؟ یا عیادت مریضی رفتین؟
      شیمی‌درمانی دقیقاً همون سرم هست.
      البته الان شاید بگین: «ای بابا، همش یک سرم هست که انقدر نه نه من غریبم می‌کنید؟»
      راستش آره، سرم هست. ولی این رو در نظر داشته باشید که سرم وقتی به مریض مسمومی می‌زنن، محتوای غذا و مواد مفید هست،
      در صورتی که شیمی‌درمانی، تمام آن سرم، محتوی سم و زهر هست.
      متأسفانه به علت اینکه هنوز علم پزشکی آن‌قدر پیشرفت نکرده،
      شیمی‌درمانی نه‌تنها برای از بین بردن سلول‌های سرطانی به کار می‌ره،
      بلکه متأسفانه سلول‌های خوب بدن رو هم از بین می‌بره و با خودش عوارضی جانبی داره از قبیل:

      ۱- از دست دادن وزن
      ۲- از دست دادن موهای بدن مثل موی سر و ابرو و پلک
      ۳- از دست دادن قوه شنوایی
      ۴- زخم شدن دهان، که یکی از مهم‌ترین و خطرناک‌ترین عوارض هست و خیلی باید مواظب نظافت دهان بود
      ۵- حالت تهوع مدام
      ۶- در مواردی فراموشی موقتی
      ۷- کمی یا بهتر بگم از دست دادن کامل اشتها
      ۸- خستگی مدام
      ۹- ترش کردن معده تمام روز
      ۱۰- سکسکه (من خودم یک‌دفعه ۱۱ ساعت سکسکه داشتم)
      ۱۱- بدن‌درد و استخوان‌درد شدید
      ۱۲- بی‌خوابی شب و بی‌حوصلگی
      البته احتیاجی به گفتن این نبود، خداوکیلی کی بعد همه اون حالا که گفتم، حوصله براش می‌مونه؟
      ۱۳- درآمدن ناخن‌های دست و پا
      ۱۴- تاول زدن پوست
      ۱۵- مزه آهن که در طول مدت شیمی‌درمانی در دهان حس می‌کنید

      و...
      فکر کنم برای الان بس باشه. در نظر داشته باشید این‌ها همه با هم هست. البته بستگی به آدم‌ها داره، ولی این عوارضی بود که من باهاش مواجه شدم.

      اون دسته از عزیزانی که مبتلا به سرطان هستید، در نظر داشته باشید که پایان این داستان ***** شیرین ***** هست.
      الکی نگران نباشین.

      من دقیقاً روزی ۲ می ۲۰۰۸ شروع به شیمی‌درمانی کردم.
      هیچ‌وقت روز اول رو یادم نمی‌ره.
      من خیلی اصرار داشتم که خودم رو پای خودم باشم که کاملاً فکر اشتباه و تقریباً غیرممکنی بود.
      و به اصرار عمه عزیزم به خونه اون‌ها رفتم.
      از آن‌جا که اون در خانه کار می‌کرد، می‌تونست به من کمک کنه.
      که واقعاً اینو از ته دل می‌گم، من زندگی خودم رو مدیون محبت‌ها و مراقبت‌های اون هستم.
      هنوز شب‌هایی که تو اتاق اورژانس تا صبح بالا سرم بود، فراموش نمی‌کنم.
      و چقدر خوبه که هر مریض سرطانی، یک همچین فرشته‌هایی کنارش باشه.
      البته من از شانس خوبم، فرشته‌های زیادی کنارم بودن که مهم‌ترین آن‌ها، دوست و هم‌دم و فرشته نجات من اکسم نیلوفر بود.
      نمی‌دونم اگر به‌خاطر محبت‌های اون و عمه عزیزم نبود، من امروز وضع روحی و جسمی‌م چی بود؟
      فقط می‌تونم این رو بگم: تمام قدرت و روحیه امروز خودم مدیون کمک‌های اون‌ها هستم.
      برای همین هست که می‌گم اطرافیان نقش بزرگ و غیرقابل تصوری در بهبودی مریض دارن.
      شما که عزیزانی کنار خود دارین که از این مریضی رنج می‌برن، این رو بدونید:
      شما با توجه کوچیک و کمی محبت می‌تونین جون یک نفر رو به‌ راحتی نجات بدید یا حداقل باعث آرامش فکری اون طرف باشید.

      در دوران شیمی‌درمانی و بعد آن، تمام برنامه‌های بدن شما عوض می‌شه،
      و علاقه شما مثل ویار زن‌های حامله به بعضی چیزها زیاد می‌شه
      و از بعضی چیزهایی که قبلاً علاقه داشتید، متنفر می‌شین.
      یادم میاد روز اول، خوب، دروغ چرا، چون یک مقدار وحشت هم داشتم
      و شنیده بودم دکترها اصرار به نوشیدن آب به مقدار زیاد داشتن.
      از عمه خودم خواستم که برام یک مقدار آب هندوانه به بیمارستان بیاره
      که اون هم نامردی نکرده بود، یک هندوانه کامل آب گرفته بود.
      آقا، چشمتون روز بد نبینه، من به محض اینکه از بیمارستان برگشتم خونه و وارد خونه شدم...

      ادامه دارد...




      ادامه دارد

      جنگ با سرطان - قسمت دوم



      آدرس گروه در فيس بوك




      ۲۲ نظر:

      1. babak jan khoda rashokr ke az in balaye jahanami
        jan salem be darbordi .heif boud ke javani ba
        in hame zarafate roh va dasthaye khalagh zod ma ra az honare khod bi nasib sazad.
        barayat arezoye salamatiye kamel daram
        piroz shadkam va movafagh bashi
        azade

        پاسخحذف
      2. دوست عزیز از محبت و لطف شما بی‌ نهایت سپاسگذارم با آرزوی سلامت و موفقیت برای شما و خانواده عزیز

        بابک

        پاسخحذف
      3. Babak joon, kheili khoshHalam ke az in jange sakht pirooz biroon oomadi :)
        khaleye man ham mobtala be saratane :(
        kheili moshtagahm ke edameye tajrobeye toro beshnavam va betoonam be khalam komak konam!
        omidvaram hamishe salamat va movafagh bashi!
        Ladan

        پاسخحذف
      4. پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

        پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .

        دوستدار تو پدر

        پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :

        پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

        4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد :

        پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم

        پاسخحذف
      5. babake aziz , majareye tooro khondam, khoshhalam az inke salamat hasti ink khodaro shokr migam , be khatere nejatet va esteghamateto tabrik migam, va khoshhalim toei ro darim ke daraye rohiyeye balaye ensandosti hasti, marg bar jomhoriye ghire eslamiye hakem bar sarzaminam.somayeh bonjar

        پاسخحذف
      6. salam . man kamelan midonam shimi nds=armani chetore vali fekr mikoni rahi hast ke aziate bad az tazrighe daro kamtar beshe?
        man khodam shimi darmani nakardam vali mamanam alan tahte darmanan alan ke neveshte haye shomaro khonam delam badjori gereft , shoma ke in doraro gozarondin hatman ye rahhaee baraye rahattar gozashtanesh hast mage na?

        پاسخحذف
      7. salam,manam yeki az bimarane saretani hastam band bande vojodam ba shimi darmani ashnast rozhaye kheiy kheiy sakhtiye vali man ba komake khoda aval khoda bad hamsare mehrbanam va behtarin dostam ke vagean madyonesh hastam in rozha ro separi kardam alan kheily khobam khoshhalam ke shoma ham salamat hastid

        پاسخحذف
      8. salam
        hame ra nakhoondam vali cheghdr shoja boodi va sakhtih akeshidi
        farda vase doostam ke every 15 days mire chimo migam...hatman omidvar msihe
        mamnoon...
        rasti az FB oomadam en ja...
        Marzieh

        پاسخحذف
      9. بخدا تحت تاثیر قرارگرفتم ماشاءالله به استواریت

        پیام

        پاسخحذف
      10. dooste khob,
        barat arezoye salamti mikonam ke hamana salamti bozorgtarin nemate khoda dadi ast
        Movafagho pirooz bashi babak jan
        Man Ali az doostane face booket

        پاسخحذف
      11. انشالله همیشه سالم و شاد باشی منم یکی از نزدیکانم با این بیماری سرو کار داشت و الان دوره ی نقاهتشه خدا همه ی بیماران رو شفا بده برات ارزوی سلامتی همیشگی دارم

        پاسخحذف
      12. dooste khoob, man az ostowari va moghawemate shoma,dar rooberoo shodan ba in bimari ,va jangidan ba an dar tanhaiye ghorbat,kheyli tahte taasi gharar gerftam, bashad ke in peyghamhaye shoma rozaneye omidi baraye bimaran beshawad . baraye shoma arezouye salamatiye hamishegi daram, shad zi

        پاسخحذف
      13. خدا به عمه شما و نیلوفر خانم خیر بدهد
        و به همه مریض ها ، سلامتی ، انشاء اله

        پاسخحذف
      14. من سال 82 مبتلا به سرطان شدم و از بخت بد روزگار تنهای تنها بودم. حس و حال شیمی درمانی رو خیلی خوب توصیف کردید. الان که دارم تایپ میکنم همزمان دارم اشک میریزم. دوران خیلی تلخی بود. مخصوصا برای یک دختر 22 ساله تنهای تنها

        پاسخحذف
      15. چیز عجیب و جالب برای من این هست که چه قدر حال همه بیماران سرطانی مثل هم هست و این را کسی می فهمد که خود بیمار است یا از بیمار نگهداری می کند
        اول داستان همه تقریبا همین جور شروع می شود
        آدم اول که می فهمد کاملا شوک هست و با خودش میگه همه زندگی همین بود،آه چقدر کوتاه بود

        "بیایید برای همه بیماران سرطانی دعا کنیم که هر چه زودتر خدا از درد و رنج نجاتشان دهد"

        پاسخحذف
      16. omidvaram khoda hame bimarano shafa bede khosh halam ke shoma shafa peyda kardin

        پاسخحذف
      17. ممنون به خاطر داستانتون! :) منم بیماری hodgkin داشتم. توی 6 ماه 12 جلسه شیمی درمانی شدم. خیلی خیلی بهم سخت گذشت! تا دو سال از زندگی نا امید بودم ولی بعدش کم کم بهتر شدم. تصمیم گرفتم منم داستانم رو بنویسم. الان 5 سال از شیمی درمانیم میگذره و حالم خوبه.
        دو تا غطل املایی هم پیدا کردم که گفتم شاید دوست داشته باشید اصلاحشون کنید
        اصرار
        زهر
        موفق و پیروز باشید! :)

        پاسخحذف
      18. آن سوی دلتنگیها خدایی هست . . .

        که داشتنش به همه ی نداشتن ها می ارزد ,,,

        پاسخحذف
      19. سلام...
        من سرطان دارم.یه سرطانه بدخیم.
        نمی دونم چه طوری باهاش کنار بیام.خیلی هم وحشت زده هستم

        پاسخحذف
      20. ببین ننتو میگام ، ببین کجا خفتت کنم که باورت نشه
        بابایی مامانی داداشی خواهری فامیلی ، یکیت فقط کافیه گیرم بیفته ، من از سرطان بدترم برات ، گیر بد آدمی آفتادی ، بد جایی گه زیادی خوردی

        پاسخحذف
        پاسخ‌ها
        1. نیما جان تونستی ویزا بگیری بیایی ترتیب منو بدی؟ یا زمان ترتیبت رو داده؟ 11 سال گذشته ازت خبری نیست بابا یک خبر بده نگرانت شدم :-)

          حذف
      21. سلام عاجزانه ازت خواهش میکنم یه دعوتنامه بالاترین برام بفرستی khorsand14@gmail.com

        پاسخحذف