۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

جنگ با سرطان - قسمت ششم









خلاصه قبل از اینکه منو زیر دستگاه بکنند بهم گفتند که این محلول ممکنه حالم بد کنه و سعی‌ کنم تحمل کنم و استفراغ نکنم چون هم برای قلبم خوب نیست هم برای آزمایش و باید همه چی‌ از اول شروع کنند منم از اونجایی‌ که پر رو هستم باز بدون اینکه بدونم چه خبره این حس ناصر ملک مطعیم گل کرد و گفتم نه بابا این حرفا چیه من هیچیم نمیشه خلاصه چشمتون روز بد نبینه مارو کردن تو این دستگاه و سرم بهم وصل کردن که خود دستگاه بهم تزریق بکنه و همه از اتاق رفتن بیرون پرستار گفت به محض اینکه سرم بهت تزریق بشه حس عجیبی‌ خواهی‌ داشت که همینم شد, تا گفت شروع ۱ ثانیه هم نکشید که آقا چشمتون روز بد نبینه یک دفعه یک موج داغ از نوک پام شروع به بالا آمدن کرد و به محض اینکه به قسمت معده و گلوم رسید احساس کردم تمام دل‌ و روده و قلبم داره از دهانم میزنه بیرون حالا تو این هیری ویری باید نفسم رو هم حبس می‌کردم تا عکسم خراب نشه( انگاری عکس پاسپورتی میخوام ژستم خوب باشه) :-)

 دکتر رادیولوژی که از حالت صورت من فهمیده  بود می‌خوام تگری بزنم(استفراغ کنم) اول به حالت تهدید که نکنیا خودتو نگه دار الان تمام میشه و بعد به حالت التماس که برای قلبت ضرر داره و باید دوباره شروع کنیم از این حرفا البته همه اینا که گفتم مجموعاً ۵ تا ۱۰ ثانیه بود ولی‌ برای من انگار یک سفر رفت و برگشت مشهد با قطار بود و تموم نمی‌شد البته شکم من خالی‌ بود ولی‌ همانطور که گفتم ۲ تا محلول زهرماری که برای عکسبرداری به من داده بودن همه آماده در گلو دهان برای خروج بود

خلاصه دستگاه کارش تمام شد و دیدم ۲ نفر آماده سریع وارد اتاق شدند و یک سطلی به من دادن ولی‌ گفتن اگر میتونی‌ خودتو نگه دار که برای من امکان پذیر نبود خلاصه از من گفتن بود و از سطل گوش کردن :-)

 من آخر شیمی‌ درمانی هم قدرت و انرژی خودم از دست داده بودم و هم از لحاظ بدنی و فکری و تحمل تقریبا بی‌ جون شده بودم, بعد تگری زدن بنده (شرمنده) دکتررادیولوژی منو به یک اتاق برای استراحت برد و یک ۳۰ دقیقه‌ای رو تخت خوابیده بودم 

من این روز که تکلیف ۶ ماه سختی و شیمی‌ درمانی زنده موندنم مشخص میشد تنها رفته بودم چون همه کار میکردند, خلاصه تو اون دنیای خودم تو تنهائی همه زندگیم از روز تولد تا اون روز تو ۳۰ دقیقه برام مرور شد  همش نگران جواب بودم و اینکه چطوری باید با خبر بد برخورد کنم و به این فکر می‌کردم که خبر یعنی‌ پایان زندگی‌ چون واقعا این آخری بهم خیلی فشار آمده بود

خلاصه حالم بهتر شد و به دکتر گفتم که جواب آزمایش من کی‌ حاضر می‌شه؟ دکتر گفت نگران نباش تا ۲ روز دیگه جوابش میاد من که این جواب شنیدم انگار دنیا رو سرم خراب شده دیگه طاقت نیاوردم به دکتر گفتم من جواب الان می‌خوام اول خندش گرفته بود ولی‌ بعد که قیافه منو  دید سریع فهمید که اینجا شوخی در کار نیست و به من گفت من  دکتررادیولوژی هستم و جواب آزمایشت رو دکتر سرطانت باید بهت جواب بده

 من تصمیم خودم گرفته بودم بدونه جواب از بیمارستان بیرون نمی‌رفتم خلاصه رفتم طبقه ۴ مرکز شیمی‌ درمانی و اطلاعات اونجا حال و انتظار وآزمایش رو به پرستار اونجا گفتم و گفتم من تا جوابمو نگیرم از اینجا نمیرم و باورتون نمی‌شه همونجا مثل این دیوانه‌ها و بچه‌های ۱۰ ساله با همه سندلی‌‌های خالی‌ که انجا بود  روی زمین نشستم

پرستار که صحبتها ی منو شنید و حال آشفته منو دید به من گفت کمی‌ تحمل کنم تا با دکتر صحبت کنه و رفت و ۵ دقیقه بعد برگشت و گفت دکتر موافقت کرده و باید صبر کنی‌ اشکال نداره؟ من گفتم من تا فردا هم شده اینجا می‌شینم و نگران زمانش نباش فقط جواب منو بهم بدین

اینجا بدترین زمانی‌ بود که من در طول کل شیمی‌ درمانی داشتم و بقدری حالم بد بود که نمیتونم براتون وصفش کنم همینقدر بگم که الان که دارم اینو مینویسم از فکرش اشکم بند نمیاد فکر اینکه اگر زمینگیر بشم و نتونم از خودم نگهداری کنم یا نتونم راه برم یا هزار فکر دیگه منو روانی‌ کرده بود به تنها چیزی که فکر نمیکردم مرگ بود چون از لحاظ احساسی‌ و فکری و جسمی مرده بودم  و فقط روحم بود که در حال جنگ بود

یک چیزی که باید اینجا اضافه کنم رفتار و عمل من در این مدت بود من خیلی‌ اخلاقم عوض شده بود و سعی‌ می‌کردم اطرافیانم رو زیاد شاد نکنم که از من متنفر بشند یادم میاد اخلاقم بقدری بد شده بود که همه فکر میکردن دیوانه شدم البته فقط اطرافیان نزدیکم که این هم ۲ دلیل داشت, یکی‌ واقعا دوا به اعصاب و روانم اثر گذاشته بود که فکر نمیکنم احتیاج به گفتن دلیلش رو داشته باشم و دوم می‌خواستم همه از من بدشون بیاد که وقتی‌ از بینشون رفتم کمتر ناراحت بشن البته این فکر احمقانه من در اون زمان بود غافل که اون بیچاره‌ها دارن غم نابودی و از بین رفتن منو جلو چشماشون تحمل میکنند و اخلاق گند من هم روش و متأسفانه من اون زمان به این زیاد فکر نمیکردم و فکر  میکردم با این کار اطرافیانم با غم مرگ من بیشتر کنار خواهند آمد

خلاصه تو فکر این بودم که چطوری با جواب بد باید برخورد کنم و بخاطر  ناتوانی جسمی‌ و آشفتگی‌ روحی فکرمیکردم ۹۹ % جواب آزمایشم بد خواهد بود خلاصه تو همین گیر و احولها بودم که تلفن قسمت اطلاعات زنگ زد و پرستار بمن گفت مستر بابک دکترت می‌خواد باهات صحبت کنه ( البته باقیشم انگلیسی گفت ولی این مسترش یک جوری به دلم نشتس ) :-)  گفته بهت وقت بدم و بری حضوراً باهاش صحبت کنی‌

این یعنی‌ مرگ برای من چون تجربه صبحت تو اتاق دکتر که من داشتم سرطان و عمل و شیمی‌ درمانی بود و فکر ۹۹% من به ۱۰۰ % تغییر کرد من به پرستار گفتم جوابم چی‌ شد؟ گفت من اطلاعی ندارم باید با خود دکتر صحبت کنی‌ و گفت الان میبرمت پیشش خلاصه مارو بردن تو اتاق که منتظر آقای دکتر بشم که بهم بگه داستان از چه قراره

من تو اتاق بودم که فکر می‌کنم ۱ دقیقه بعد دکتر اومد که البته برای من ۱ قرن گذشت دکترم با یک سری کاغذ وارد شد و بهم سلام کرد و نشست جلوی کامپیوتر و گفت خوب ببینیم جواب آزمایشت چی‌ هست!!!؟
 من به دکتر گفتم دکتر من ۲ ساعت بیرون نشتم یعنی‌ تو این مدت جواب منو چک نکردی؟ ( چه سوال احمقانه‌ای یکی‌ نیست بهم بگه مگه مردم نوکرتن؟) دکتر گفت نه من می‌خواستم باخودت اسکنت رو باهم ببینیم و با کامپیوتر عکس من که به صورت فیلم بود باز کرد و  اول به قسمت ریه‌ها که من ۲ تا لکه سرطانی داشتم رسید یک ۳ دقیق‌ای سکوت کرد و گفت هر دو ریه‌های تو زخم شده میبینی‌؟ من با دیدن خط زخم به روی جفت ریه هام گفتم کارم ساخته شد و کلکم کندست و دکترم بعد از اون ناحیه گذشت و اسکن رو برد به طرف شکم من که یک غده سرطانی نزدیک کلیه من بود که بزرگتر از لکه‌های دیگه سرطانی بدنم بود و گفتم هـــــــــــــــــــــــــــــــم!!!؟؟؟ و یک سکوت ۱۰ ثانیه‌ای کرد و بعد بهم گفت تبریک میگم بدن تو پاک شده!!!

 من اون لحظه پیش خودم گفتم نگاه کن از سرطان نجات پیدا کردم الان از سکته قلبی می‌میرم بازم انگار نشنیدم به دکتر گفتم ها؟ یعنی‌ من سرطان ندارم؟ گفت من نمیتونم تو این ۱۰ دقیقه جواب کامل بدم و چون تو حال خوبی‌ نداشتی‌ گفتم یک جواب کلی‌ بهت میدم و در مورد جزئیاتش باید بهم ۲ روز وقت بدی که با تیم پزشکی‌ یک مروری بکنم من به دکتر گفتم دکتر من دیگه نباید شیمی درمانی بشم؟ آیا همه چی‌ خوبه؟ گفت با این نگاه اجمالی که کردم تو سرطان نداری بهت تبریک میگم  بایدمواظب غذا خوردن و خودت باشی‌ و شروع کرد توصیه‌های پزشکی‌ دادن.....

من به قدری خوشحال بودم که عین این بچه‌های ۲ ساله فقط اشک می‌ریختم باورم نمی‌شد که من بدنم آنقدر آب داشته باش چون  اشک‌های من بندنمیومد من به قدری خوشحال بودم که می‌خواستم  همونجا دکترم بغل کنم و هزارتا ماچش کنم البته بعد که قیافشو دیدم( یک مرد چینی‌ نیم متری زشت) نظرم عوض شد و فقط بغلش کردم و ۱ ملیون بار ازش تشکر کردم

از اتاق دکتر که اومدم بیرون ۳ تا پرستاری که منو میشناخت تا قیافه منو دیدن و از خنده‌ها و اشکی که داشتم فهمیدن جریان چیه باقی پرستارهای وقت که ۶ ماهی برای زنده بودن من زحمت کشیدند و صدا زدند و  همه شروع به تبریک گفتن و شادی کردن من از بخش سرطان به قسمت پارکینگ رفتم و روی زمین خیابون نشتم باورکنید نمیتونم وصف کنم چقدر خوشحال بودم فکر کنم کل اشکهای عمرم جمع کنم اندازه اون چند دقیقهای که تا ماشین رسیدن اشک نریخته بودم هی به خودم میگفتم مرتیکه نره خر خجالت بکش یکی رد بشه تورو با این هیکل ببینه مثل بچه‌ها اشک میریزی آبرو ریزیه

  خلاصه وقتی وارد محوطه پارکینگ شدم برای یک لحظه زندگی رنگ دیگه‌ای پیدا کرد چمن‌ها رنگ جدید داشت سبزیش مثل قدیم نبود آسمون آبی تر شده بود هوا اون بوی مرگ دیگه نداشت برام خیلی‌ چیزا تازه شده بود و حس عجیبی‌ بود حسی که مثلا دفعه اول داری تنفس میکنی‌ یا دفعه اول داری راه میری دقیقا میتونست حس کنم وقتی یک بچه به دنیا میاد در لحطه اول چه احساسی داره من بدون هیچ دوا و مواد مخدری نعشه و گیج طبیعت و زندگی و سلامتی شدم

 از بیمارستان تا خونه ما با ماشین ۱۰ دقیقه راه بود من می‌خواستم این راه بدوام آنقدر انرژی گرفته بودم  منی‌ که به زور قدم بر میداشتم می‌خواستم ساعتها بدوام, باور نمیکنید حتا رانندگی‌ هم برام تازگی داشت اولین کاری که  کردم تلفن برداشتم به همه عزیزام زنگ زدم عزیزانی که اگر نبودند به جرات بگم منم اینجا وجود نداشتم و همه زندگی‌ خودم مدیون اونا بودم فقط عمم مونده بود که گفتم باید حضوری بهش بگم و ازش تشکر کنم و اون صحنه که بهش گفتم هیچ وقت یادم نمیره که به اونجا هم خواهیم رسید

 آقا خلاصه سرتون درد نیارم سوار ماشین شده‌ام و به طرف خونه بودم که یک دفعه تلفنم زنگ زد و یک نگاه به تلفن کردم دیدم از طرف بیمارستان من که هنوز از بیمارستان خارج نشده بودم قلبم ریخت و با هزار ترس تلفن برداشتم که دیدم دکتر سرطانم میگه سلام بابک ......ء

ادامه دارد.......ء












 










۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

امام حسین اگر میدانست امروز عاشورایی وجود نداشت



من در حیرتم کسی‌ که برای عقیده خود سر خود را داد و در یک جنگی که می‌دانست آخرش کشتهٔ خواهد شد برای رساندن صدای خود جنگید و همان زمان فریاد میزد
"اگر دین نداری آزاده باش"
یعنی‌ برایش دین داری یا نداری افراد مهم نبود و فقط انسانیت آنها مهم بود چطور امروز برای قبول نداشتن دین او سر‌ها بریده می‌شه دخترها قبل اعدام بهشان تجاوز می‌شه؟
 چطور برای اثبات حقانیت او و دین او بطری نوشابه به اونجای جوانان فرو کرده می‌شه؟

 من در حیرتم که آیا امام حسین اگر میدونست که ۱۴۰۰ سال بعد قومی خواهد آمد که با استفاده از اسم او دست به تجاوز و غارت و زور به ملتی میزند و با استفاده از داستان زندگی‌ او ملتی را در ظلم و ستم خود قرار میدهد با آن آزادگی که از او وصف میکنند باز هم با یزید میجنگید؟!!ء

من یادم میاد زمان شاه حتی عرق خور‌ها هم به احترام امام حسین یک ماه غلاف میکردند یادم میاد همان زمان شاه همه معتقد و غیر معتقد به احترام ماه محرم و رمضان نه مشروبی می‌خوردن و نه بی‌ احترامی میکردند, یادم میاد خیلی‌‌ها حتا با اینکه اعتقادی به امام حسین نداشتند لباس سیاه میپوشیدند ,ولی‌ امروز از برکات انقلاب ""اسلامی"" همه چی‌ عوض شده!!!


 دسته‌های سینه زنی‌ به کارناوال و مراسم هالووین تبدیل شده آنهایی که مشروب هم نمیخورند این تعطیلات محرم همه پیش به سوی شمال و گردش و بساط عرق خوریشان حتما براه هست, دیگر کسی‌ برای مراسم احترامی قائل نیست یا لاقل مثل قدیم دیگر قبول نداره همه یا به هوای نذری خوری از نخوردن گوشت به این جور جاها پناه میبرند یا برای دختر بازی یا پسر بازی, لباس‌ها دیگه لباس‌های ساده مشکی‌ قدیم نیست لباسی که با شکل و شمایل عجیب غریب برای پول در آوردن درست شده!!

زنجیر‌ها دیگه زنجیر‌های کلفت زمخت قدیم نیست همه ژیگولی شده و برای جلب توجه درست شده!










 




در طول ۱۴۰۰ سال ورود اسلام به ایران گروه‌ها افراد و قوم‌های زیادی در صدد این بودند که اسلام را در ایران کمرنگ و نابود کنند افراد و متفکران زیادی در صدد خراب کردند افکار یا آگاه کردند ایرانی‌‌ها بر آمدند که اکثر آنها یا کشتهٔ شدند یا مجبور به فرار شدند به راستی‌ در طول ۱۴۰۰ سال ورود اسلام به ایران هیچ فرد, گروه .دسته ,قوم یا دولتی نتوانست به اندازه دولت ""اسلامی"" عقاید مردم را سست و این دین را در ایران از بین ببرد!!!

 من فکر می‌کنم ما همیشه به این آخوندها یک حکومت بدهکار بودیم و متأسفانه بدهی آنها در دوره ما رقم خورد فکر می‌کنم به اندازه کافی‌ همه ما از حکومت دینی درس گرفتیم امروزه دیگر بچه‌های کوچیک هم با دخالت دین در سیاست مخالف هستند!!

 به راستی‌ ۳۳ سال زجر کشیدیم ولی‌ راه را برای آیندگان باز کردیم!!

تنها مشکلی‌ که این وسط میمونه تربیت غلط و توهین آمیز و حیوانی آخوندی هست که باید به آن پایان داد

باید به فرزندانمون یاد بدیم چطور انسان باشند باید یاد بدیم که فحاشی و توهین به دیگران و دزدی و رندی و تجاوز و بی‌ احترامی و دخالت در حریم خصوصی افراد راه درست زندگی‌ نیست!!

 و این چیزی که امروز در جامعه ما هست دستاورد همین آخوندها می‌باشد باید به آنها یاد بدیم که ایران و ایرانی این چیزی نیست که ما در این ۳۳ سال تجربه کردیم و باید به آنها درس انسانیت و درستی را یاد بدیم



به امید آینده‌ای روشن و ایرانی‌ آزاد



 بابک ایران بان

کشف سیاره ای شبیه به زمین و فرستادن اولین سفینه ایرانی



این ۲ روزه خبر کشف سیاره‌ای شبیه به زمین همه خبرها رو تحت شعاع قرار داده خلاصه خبر این هست که ناسا در سال ۲۰۰۹ بزرگ‌ترین تلسکوب ساخته شده به دست بشر را به فضا فرستد که این تلسکوب تا سال ۲۰۱۲ به زمین اطلاعات خواهد فرستاد و دست بر قضا این تلسکوب سیاره‌ای کشف کرده که مشابه زمین هست و امکان حیات در آن وجود داره,این سیاره که "کپلر ۲۲-بی" نامگذاری شده حدود ۶۰۰ سال نوری از ما فاصله دارد و دمای این کره چیزی نزدیک به ۲۲ درجه سانتیگراد یا هفتاد و خورده‌ای فارنهایت هست

من که همیشه با خبرهای فضای حال می‌کنم بعد از شنیدن این خبر رفتم تو رویاهای بچگی‌ داشتم فکر می‌کردم که چه خوب میشد مثلا ایران انقدر توانمند بود که می‌تونست سفینه‌ای به این کره بفرسته و هموطنهای ما اولین انسانهایی باشند که به این کره قدم میگذرند و تو همین رویاها بودم که یکدفعه تصور کردم اگر این رویا واقعی‌ بود چه اتفاقی‌ می‌‌افتاد?
احتمالا سپاه اول همه زمین هارو به نام خودش میکرد!
احمدی نژاد در بدو ورود از آدم فضایی‌ها می‌پرسید چند وقته منتظر من هستید؟


صد ۱۰۰سال نوری؟ 
  دویست۲۰۰ سال نوری؟
  سیصد۳۰۰ سال نوری؟
احتمال قوی بابا ی جنتی به جنتی میگفت پدر سوخته تا الان کجا بودی؟

گفتم حتما احمد خاتمی اولین نماز جمعه رو در اونجا برگزار میکرد و گوسفندان حاضر هم همه می‌گفتند مرگ بر کپلر غرب مرگ بر کپلر شرق مرگ بر کپرایل
داشتم فکرمیکردم حالا چطوری به مردم‌های آنجا حالی‌ کنیم که موقع مستراح رفتن باید با پای چپ وارد بشن؟
چطوری باید به اونها حالی‌ کرد که اگر زلزله آمد و از طبقه بالا به روی عمه‌شان افتادند بچه به دنیا آماده حلالزاده هست!!
داشتم به این فکر میکردم مثلا اگر بازی فوتبال بود باید به کی‌ فحش خواهر مادر داد؟ داشتم فکر میکردم که مثلا وقتی‌ اونجا به سفارت حمله کردن شعارها چیست؟ یا اصلا ساندیس‌های اونجا آیا مزه همین ساندیس‌های خودمون خواهد داد؟
یا مثلا بسیجی‌‌های اونجا چه ریختی خواهند بود ؟
داشتم فکر می‌کردم مثلا ساحل اونجا هم مردونه زنانه می‌شه؟
خلاصه تو هزار جور فکر بودم که از فکر و خیال پردیم و به این نتیجه رسیدم که خدارو شکر که ما همچین تکنولوژی نداریم والا اونجارو هم به گند میکشیدیم

بابک ایران بان













۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

نسل دهه پنجاه را بهتر بشناسید



  • ما نسل عشق بودیم
  نسلی که عشقش از ته دل بود و هفته‌ای عوض نمی‌شد  نسلی که حرفهای عاشقانه با دکمه های دیلیت تلفن یا ایمل پاک نمیشد نسلی که عشقبازی های نوشتنیش کاغذی بود نسلی که برای ابراز عشق خودت باید نصف شب یک نامه رو  تو هزار سوراخ قایم میکردی تا عشقت روز بعد اونو پیدا کنه و تو راه مدرسه یواشکی بخونه 

  • ما نسل معرفت بودیم
   نسلی که حرفش حرف بود و برای پول و مقام عوض نمی‌شد نسلی که اگر با یکی بود با همون میموند و در آن واحد 4 نفر سر کار نمیگذاشت نسلی که حرف دختر و پسراش خریدار داشت و از ته معده نبود نسلی که اگر رفیقی داشتی تا پای مرگ باهاش بودی و تلفن و ماشین و تجملاتی نبود که باهاش معرفت بخری

  •  ما نسل محبت بودیم
    نسلی که محبتش رو حساب کتاب نبود و همه چی‌ از ته دل‌ بود 


  • ما نسل احترام بودیم
  نسلی که سر چهاراه فحش بهم نمیداد تو استادیم با ۱۰۰ هزار نفر بازی تماشا میکرد و کلامی به کسی‌ فحاشی نمیکرد نسل ما نسل احترام بود تو اتوبوسها بلند میشودیم و جای خودمون رو به مسن تر‌ها و خانمها میدادیم نوبت تاکسی خودمون به دیگران میبخشیدیم جای خودمون تو صف شیر, تخم مرغ ,گوشت, زهرمار به هم میبخشیدیم زمان موشک باران و فرار از شهرها تو جاده‌ها کی از کی جلوتر و سریعتر هست مطرح نبود تو جبهه‌ها کی‌ از کی‌ جلوتر باشه مطرح نبود جلو بزرگتر لنگامون دراز نمی‌کردیم و خدائی به دخترهای زمان خودمون با همه ژست و قیافه‌های که برای ما بدبختیها میگرفتند بی‌ احترامی نمی‌کردیم ,با همه محدودییت‌ها و نداشتن‌ها و خفقانی که در دوران طلایی امام راحل ( گور به گوری) داشتیم بازهم باهم مهربون و خوب بودیم,

  • ما نسل کتک خور بودیم
 نسلی که تو مدرسه کتک میخورد تو خیابون کتک میخورد تو دانشگاه کتک
میخورد تو زندانها کتک میخورد, نسلی که چوب معلم گًل بود چوب پدر گًل بود و خلاصه همش صحبت چوب و چوب خوردن بود

  • ما نسل محکوم به نفهمی بودیم
 ما تا چشمامون باز کردیم که بفهمیم چی‌ شد که بزرگ‌های ما از نفهمی دوران ما انقلاب کردند بعد که تا خواستیم بفهمیم گفتند تو نمیفهمی اینو بپوش, تو نمیفهمی این بگو, تو نمی‌فهمی اینو بخون, تو نمی‌فهمی اینو ببین, تو نمی‌فهمی اینو نخون, تو نمی‌فهمی اینو گوش بده, تو نمیفهمی گوش نده ، تو نمیفمی اینو انتخاب کن ,تو نمی‌فهمی این برای آیندت بده,تو نمیفهمی این به درد آخرت نمیخوره
 این که تو جامعه بود تو خونه و جمع هم که همش یا میگفتند تو هنوز بچه هستی‌ نمی‌فهمی تو جوان هستی‌ نمی‌فهمی الان هم که بهمون میگم بابا شما پیر شودین چیزی حالیتون نیست

  • ما نسل سکسی بودیم
 نسلی که  از صبح تا شب همه غم و مشکل و فکر جمهوری اسلامی و این عقب افتاده‌های بسیجی و آخوند در زمان ما سکس بود از بازی شطرنج گرفته که اگر بازی میکردی انگار با مادر خودت ۷۰ بار خوابیده بودی ( بنا به فتوای اون عقب افتاده خمینی)تا اتوبوس و مینی بوس و تاکسی و مهمونی و عروسی‌ و پنج شنبه شبا تو خیابون و مدرسه و پارک و مغازه و بیمارستان و جاده‌‌ها و پیست اسکی و لب دریا و بالای کوه و حتا قبل اعدام دختر‌ها همه چی‌ در مورد سکس بود وهمه مشکل این بود که یک دفعه خدائی نکرده پسری با دختری تماس نداشته باشه که یک دفعه اسلام به خطر بی‌افته


  • ما نسل مجرم بودیم
  چرا که زمان ما بازی با شطرنج جرم بود،لباس رنگی‌ جرم بود، شنیدن آهنگ جرم بود،شلوار جین جرم بود،روسری رنگی‌ جرم بود ،جوراب رنگی‌ جرم بود ،عینک آفتابی جرم بود، مهمونی جرم بود،راه رفتن با جنس مخالف جرم بود،موی بلند جرم بود ،نماز نخواندن جرم بود ،ریش نداشتن جرم بود ، آینه داشتن جرم بود، سوال کردن جرم بود ،بله ما همان نسل مجرم هستیم نسلی که نفس کشیدنش هم جرم بود


  • ما نسل آواره بودیم
ما نسلی بودیم که یا به خاطر جنگ از شهرهایمان آواره شدیم یا به خاطر انقلاب در دنیا آواره شدیم




دوستان من اطمینان دارم خیلی بیشتر از اینها هست و امیدوارم با کمک شما این مقاله را به اتمام برسونم تا نسلهای بعد با خواندن اوضاع و موقیت اجتماعی ما از خوبی های زمان ما پند بگیرند و برای بهتر شدن دوران خود کوشا باشند امیدوارم که منو در این راه یاری کنید فراموش نکنید که این نوشته ها تا قرنها در اینترنت باقی خواهد ماند و آیندگان به راحتی خواهند فهمید که چه به روز ما آمد
با تشکر و امید به زندگی و نسلهای بهتر
بابک ایران بان

دوستان اگر چیزی در فکرتون هست در این پایین بنویسید تا من به این مقاله اضافه کنم