۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

جنگ با سرطان - قسمت چهارم

(قسمت چهارم)


خلاصه سرتون درد نیارم دوران شیمی‌ درمانی من به مرحله سوم یا بهتر بگم هفته چهارم خودش رسیده بود که برای من آغازی تازه بود چون کم کم عوارض دیگه‌ای در بدن من نمایان شد از قبیل افتادن تک تک ناخن‌های دست و پای من و تاول‌های در کف پا و دستهایم من تقریبا همه ناخنهای دست و پام سیاه شد و در حال افتادن بود که این یک مقدار خودم و اطرافیان منو به وحشت انداخته بود مثل این ماشینهای اسقاطی شده بودم که درب و پنجره آنها تو یک دست انداز از جا در میاد این شده بود قضیه ناخن‌های دست من که با کوچیک‌ترین فشاری از جا  درمیامد یادم میاد وقتی‌ پدرم آماده بود چون بهش نگفته بودم که چه بالائی به سرم آماده فکر میکرد معتاد شدم و هر روز ۱ ساعت نصیحتم میکرد که حالا به آنجا هم خواهیم رسید.

هفته آخر شیمی‌ درمانی به من خیلی سخت گذشت هم روحی هم جسمی‌ متاسفانه شیمی‌ درمانی علاوه بر تغیرات جسمی‌ من به روحیه و افکار من هم تاثیر گذاشته بود حتا فراموشی هم آورده بودم البته هر دفعه این قسمت فراموشی به اطرافیان می‌گفتم منو مسخره میکردند و میگفتن این هم بهانه من شده که واقعاً این طور نبود ولی‌ خوب خوشبختانه اطرافیان من عادت نداشتند که برای من به ظاهر دلسوزی کنند و هر وقت من کمی‌ سست میشدم با این رفتارشون به من یاد آوری میکردند که من هیچیم نیست البته خواسته یا ناخواسته با این عمل به من کمک زیادی میکردند و به نوبه ای به من هم روحیه میدادند هفته های آخر راه رفتن من تغییر کرده بود منی‌ که یک آدم ۲ متری گردن کلفت چهار شونه بودم شده بودم یک موش که به زور ۴ قدم راه میرفت شبهای من خیلی سخت تر شده بود و کابوسی تکراری امان منو بریده بود دیگه از خواب شب نفرت داشتم و همه امیدم به صبح بود صبحی‌ که میدونستم با درد دیگری شروع خواهد شد

یکی‌از مسائلی‌ که منو درروزهای آخر زیاد عذاب میداد زدن سوزن سرم شیمی‌ درمانی بود این آخری‌ها دیگه پیدا کردن رگ دست من سخت بود و معمولاً به دنبال رگهای دستم میگشتند که اونهم  داستانی داشت آنقدر باید امتحان میکردند تا یکیش درست از آب در بیاد که این هم این آخری درد زیادی داشت چون من دیگه جون اوائل رو نداشتم نه جانش رو نه تحملش رو  البته اینم بگم به من روز اول یک سرم همیشگی‌ پیشنهاد شد که به کنار قلبم بگذارند که من قبول نکردم و بخاطرترس از نظافتش حاضر بودم هرروز بهم سوزن بزنند که حداقل نگران عفونت اون نباشم  یکی‌ از چیزهای که این آخری یک مقدار اذییتم میکرد نصیحت و فشار اطرافیانم برای راه رفتن بود آنها خیلی اصرار داشتن که من درروز یک مقدارراه برم که برای من کاری سخت و ناراحت کننده بود البته نیت آنها خیر بود ولی‌ من در اون لحظات  بخاطر تاثیرات شیمی‌ درمانی حالت عادی خودم نداشتم و کوچیک‌ترین چیزی ناراحتم میکرد که این یکی‌ از عمده‌ترین آنها بود از آنجا که من پوستم کلفت بود و صدایم زیاد در نمی‌آمد اطرافیانم فکر میکردند که من وقتی‌ میگم نمیتونم درست راه برم مسخره بازی در میارم یا به اصطلاح خودمونی خودمو لوس می‌کنم ولی‌ واقعاً برای من این راه رفتن مشکلی‌ بود البته امروز که بهش فکر می‌کنم میبینم این اصرار و طبیعی نشان دادن اوضاع من بود که بیشتر به من روحیه میداد بگذریم


یکروز که روز سوم از هفته چهارم بود ( توجه داشته باشید شیمی‌ درمانی من ۸~۹ ساعت در روز ۵ روز هفته بود) که بعد آزمایش خون, دکتر‌ها مقدار گلوبولهای قرمز و سفید من را ناهماهنگ تشخیص دادند که به من ۵ تا آمپول که نمیدونم چه کوفتی بود تجویز کردند هر کدام از آمپولها دونه‌ای ۱۰۰۰$ دلار بود که بماند به من اشتباهی‌ ۱۵ تا دادن که البته من هم همرو به بیمارستان برگرداندم که سر این مسئله هم می‌خواستند یک بدبختی اخراج کنند چون اون بابا نزدیک ۱۰ هزار دلار جنس به من مفتی داده بود البته این رو هم اضافه کنم من بیمه داشتم و مشکلی‌ ازبابت پرداخت پول دوا نداشتم که خودش اولین نعمت بود که خدا جلوم قرار داد, آقا سر شمارو درد نیارم که روز چهارم بود که بدترین عوارض این آمپول( که معمولاً یا تو شیکم میزدم یا زیر بازوم ) درد مفاصل بود به سراغم  آمد وقتی آن روز از شیمی‌ درمانی  برگشتم خانه بعد خوردن ۲ لیوان آب که واقعاً مثل زهرمار بود برام یک مقدار خواستم جلوی تلویزیون استراحت کنم که آقا چشم شما روز بد نبینه آنجا بود که با عزرائیل دست به یقه شده بودم اون می‌کشید من می‌کشیدم یک لحظه احساس کردن هرچی‌ مفصل در بدن دارم برق گرفته و وقتی‌ میگم برق گرفته واقعاً درد برق گرفتگی بود هر۵ ثانیه به ۵ ثانیه میگرفت ول میکرد و وقتی‌ میگم مفاصل بدنم یعنی‌ همه از نوک انگشتهای دستم تا نوک انگشتهای پام هر جا که مفصلی بود من درد وحشتناک داشتم درد به قدری زیاد بود که من اول دویدم تو اتاق خواب که باقی‌ نفهمند که من درد دارم ولی‌ بعد ۵ دقیقه تحملم آنقدر کم بود که شروع به ناله کردم که خدا پدرشو بیامرزه عمه بی‌چاره من متوجه شد و زنگ زدیم به بیمارستان که به نصفه‌های تماس نکشید که من از درد ازعمه بی‌چاره خواستم که منو ببره اورژانس خوشبختانه مریضهای سرطانی وقتی‌ وارد اورژانس میشوند بیشتر از۳ دقیقه معطل نمیشوند که همین هم شد

ما به محض ورود به اتاق انتقال پیدا کردم که متوجه شدم دواهای مسکن و آمپولهای مسکن به من اثر گذار نیست دکتر من ۴ تا آمپول مرفین و مسکن به من زد که در کاهش درد تاًثیری نداشت که البته با آمپول پنجمم درد من خوابید و حال مشکل خوابیدن من بود که دکترمیگفت با این آمپولها که من به تو زدم فیل هم میخوابه ولی‌ من چشمم باز بود و خوابم نمیبرد راستشو بگم آنقدر این آخری بهم فشار آورده بود که فکرمیکردم با بستن چشمم همه چی‌ تمام می‌شه ومن خواهم مرد و از بستن چشم هم وحشت داشتم خلاصه اون شب از ساعت ۹ شب تا ۶ صبح من به اتفاق عمه بیچارم تو بیمارستان ماندیم که صبح بعد روز استراحت من بود و قرار نبود شیمی‌ درمانی بشم و این یکی‌ از بهترین چیزهای بودن که اون لحظه به من بیشتر روحیه داد چون اصلا حوصله سرم دیگه نداشتم به اندازه کافی‌ تو اورژانس سوراخ شده بودم اون روز هم گذشت و هفته آخر شیمی‌ درمانی من رسید که .....ء



ادامه دارد.....ء
:-)

دوستانی که در دوران شیمی درمانی و یا مبتلا به سرطان هستید توجه داشته باشید که پایان داستان من خوب هست و بیخودی خودتون نبازین نیت و هدف من این است که به شما بگم با همه این مشکلات با اراده وبا پیشرفت علم پزشکی هیچ چیزی غیر ممکن نیست و همیشه امیدوار باشید


قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم


قسمت پنجم





 










۲۱ نظر:

  1. بابک جان درود به استقامتت من هم سرطان سینه داشتم پارسال عمل و رادیو تراپی(۲۲ جلسه) کردم باید تا آخر عمر هورمون &کلسیوم بخورم ،که شاید تصمیم بگیرم همه را قطع کنم،و هرگز قدرت و میل ترا در خود نمی‌بینم که بتوینم زیر بار شیمی‌ درمانی برم ،.دوستت دارم به انسانهایی چون تو افتخار می‌کنم.montazer baghiyehash hastam

    پاسخحذف
  2. بابک منم سرطان دارم ولی بدخیم نیس اما از 15سال پیش که دکترم بهم گفت هر لحظه ممکنه بدخیم بشه دارم با این فکر لعنتیش زندگی میکنم خوشحالم که سلامتیت رو بدست آوردی
    saman

    پاسخحذف
  3. ادامــــــــــــه یده.ادامه بده :گریه:

    پاسخحذف
  4. سلام بابک جان.ماشاالله به این همه اراده.لطفا بقیه اش رو هم بگو بابک جان.دیگه اینقدر لفتش نده.ممنون.

    پاسخحذف
  5. سلام.منم سرطان دارم بابک جان.وضعم خرابه.هفته آینده یا شایدم تا 5 روز آینده که دکتر خانوادگیمون از سوییس برگرده میرم زیر شیمی درمانی.بیا بقیشم بگو تا لااقل روحیه بگیرم.
    دعا کنین برام.

    پاسخحذف
  6. باورکن چند مرتبه این 4 صفحه که توضیح دادی رو حوندم.بی صبرانه منتظر ادامه ی این موضوع هستم.لطفا ادامه بده.

    پاسخحذف
  7. وای مو به تنم سیخ شد.ادامش رو کی میگی ؟

    پاسخحذف
  8. بابک جای کی ادامه میدی ؟ 2 3 بار اومدم چیزی نگفتی هنوز.گفتم کامنت بذارم.لااقل بگو کی ادامه میدی این پست رو.خیلی دوست دارم ادامش رو بدونم.

    پاسخحذف
  9. ترس وجودم را گرفت.منتظر ادامش هستیم.
    موفق باشید.

    پاسخحذف
  10. وای تا حالا این پست بلاگت رو ندیده بودم.ادامش رو کی میگی ؟ الان خوب شدی کامل ؟

    پاسخحذف
  11. سلام بابک جون .من از فیسبوک با تو آشنا شدم. نه سرطان دارم نه بیماری دیگه ای.که خدارو از این بابت شکر می کنم. اما تحت تاثیر داستان زندگیت قرار گرفتم و انقدر گریه کردم که.... صمیمانه منتظر ادامه داستانت می مونیم. خواهش می کنم ادامه بده

    پاسخحذف
  12. سلام بابک جان.موفق باشی.ادامش رو هم بگو که منتظریم.

    پاسخحذف
  13. سلام بابک جان
    من سالها قبل یعنی 8-7 سال پیش با نقاشیهای تو آشنا شدم و چون خیلی دوستشون داشتم از اونا بعنوان پیش زمینه صفحه کامپیوترها و لپ تابم و حتی عکس پروفایلم استفاده میکردم
    همیشه دلم میخواست با تصویر گر این نقاشی ها آشنا بشم چون عشق و احساستو به ایرانمون در این تصاویر کاملا حس میکردم و دراین حس با تو همدل بودم
    وقتی عضو صفحه دهه پنجاهی ها شدم نمیدونستم که اینهم کار بزرگ دیگری از نقاش مورد علاقه منه و حالا بعد از خواندن داستان زندگیت احساس میکنم که سالهاست میشناسمت و جزو نزدیکترین دوستانم هستی . وقتی داستان درد و رنجت رو میخونم حیرت زده میشم از اینهمه پایداری و مقاومت و افتخار میکنم که در لیست دوستان و همدهه با من هستی. خوشحالم که آن بیماری سخت را پشت سر گذاشتی چراکه میهن ما به زنده تو بسیار بسیار بیشتر نیاز دارد
    دوستدارت
    تینا ایرانی

    پاسخحذف
  14. آقا بابک از خدای بزرگ براتون آرزوی سلامتی میکنم

    پاسخحذف
  15. منم خوشبختانه بيماري خاصي ندارم اما از اونجا كه خودم رو جز بنده هاي ناشكر خدا ميدونم داستان شما رو ميخونم تا برام درس عبرت بشه و قدر نعمتهاي خدارو بدونم.

    پاسخحذف
  16. یک مقدار وقت بهم بدین رو چشم قسمت بعدی رو هم خواهم نوشت

    پاسخحذف
  17. فقط می‌تونم بگم خیلی‌ انسان بزرگی هستید، همین...

    پاسخحذف
  18. bravo be in hame paydari omidvaram in bimari be kol rishe kan beshe va ma zajre hamnomon ra nabinim amiiiiiiiiiiiinnnnnnnnnn

    پاسخحذف
  19. babak joon, khoshhalam az inke ba tamame sakhtiha va moshkelat in doreye sakhte darman ro tamum kardi va salametit ro dobare bedast avoordi,man hamaz bachegi taghriban 30 sale ke bimari ghand daram vali kochitarin moshgeli nadaram , vali dokhtaram az ye bimari kamyabi to donya dare ke hatta dar sene 2 salegi kare koliyash be 15% reside bud va tamame pezeshta ghate omid karde budand va migoftan koliyehasho az dast mide, vali az onja ke man fekr mikonam baraye har dardi darmani ham hast va kolan taslim nemisham va khodam shakhsan say mikonam befahmam ke noe bimari chie va dobale rahaye dige beram bad az 3 sal na tanha koliyehaye dokhtaram tabiee kar mikone balke pezeshka dar hale hazer omid be behbudi kamele in fereshtaro midan
    man 1 daroye kamelan tabiee va khob mishnasam ke bad az amal va makhsosan dar doorane shimi darmani kheili komake ziyad mikone va taghriban dar tule darman ta 60% komak mikone age dust dashte bashid mitunam esmesho be shoma bedam va khodetoon aval search ya google konid va bad be dosran marefi konid....
    shayad betoonam az in tarigh be dustan komaki karde basham,,,,,

    پاسخحذف
  20. آقا بابک میشه لطفا بگید چه نوع سرطانی داشتید؟

    پاسخحذف
  21. Babak jan salam,
    hamishe fekr mikardam dorani ro ke baraye darmane saratanam migzaroondam....roohi va jesmi kheili sakht boode .... be roohiye esteghamat va zibaee kalametoon afarin migam...montazere edame dastan hastim...

    پاسخحذف