قسمت سوم
قسمت چهارم
عزیزانی که تا اینجای داستان دنبال نکردید توصیه میکنم از اول داستان رو بخونید به شما قول میدم با خواندن داستان من اگر سالم هستید (شکر خدا) بیشتر شکر گذار بشید و اگر بیمار هستید بیشتر به بهبودی و وضعیت خودتون امیدواربشید
(قسمت پنجم)
خلاصه تا به اونجا رسیدیم که بعلت کم و زیاد شدن تعداد گلبولهای قرمز و سفید من دکتر به من آمپولی تجویز کرد که متاسفانه یکی از عوارض آن درد شدید مفاصل بود که اون هم شانسی بود و در حد "اگر" بود که نسیب کسی بشه و از اونجایی که من در شانس همیشه خوش شانسترین آدمها بودم این عوارض به سراغ من هم آمد و همانطور که در داستان شماره چهارم توضیح دادم منو به حد این رسوند که برای اولین بار احساس کردم که عزرائیل داره باهام کشتی میگیره اون شب دومین شبی بود که احساس کردم چبزی به پایان قصه نمانده و پیش خودم گفتم شاید آخرین روزم باشه ولی نمیدونم این حس پروی یا ترس یا عشق به رسیدن به چیزهای که نرسیده بودم بهش خلاصه نمیدونم چی منو تشویق میکرد که بجنگم , بدترین قسمتش هم این بود که نمیتونستم به اطرافیانم بگم من وقتم تموم شده احساس میکنم دارم میمیرم و همینم نجاتم داد چون این ژستهای "من هیچیم نیست" و ♪ ♫ ♬ همه چی آرومه ♪ ♫ ♬ من چه قدر خوشحالم ♪ ♫ ♬ که من برای دل خوشی اونا گرفته بودم منو شوخی شوخی نجات داد
یکی از چیزی که خیلی برام جالب بود و بعدها بهش زیاد فکر کردم این بود که دوران آخر شیمی درمانی دیگه جون خودم زیاد مهم نبود و همه فکر و ذکر من شده بود که یک طوری اطرافیان خودمو خوشحال کنم باور کنید من اینقدر فیلم بازی کردم باید بهم جایزه اسکار میدادن با اینکه ظاهرم مثل زامبیها شده بود حساب کنید همه موها ی بدنم از ابرو تا سر و سینه و صورت ریخته صورت زرد و ناخنهای سیاه و افتاده دست و دندونهای سیاه زیر چشم گود و ۲۵ کیلو کاهش وزن بازم همه فکرمیکردن من هیچیم نیست یا لاقل جلوی من این طوری ظاهر سازی میکردند و با اون حال بهم گیر میدادن که برم ورزش کنم :-) البته خدارو شکر فقط درخواست راه رفتن از طرف اونها بود و کسی پیشنهاد وزنه برداری نکرد
سرتون درد نیارم هفته آخرشیمی درمانی بود زندگی کاملا معنی دیگهای برام داشت نمیدونم چطوری بهتون بگم ولی حس عجیبی داشتم مزه و بو و رنگ و حس و احساسم همه مرگ بود همه چی برام تازگی و احساسی پایان پذیر داشت از تلویزیون نگاه کردنم که همش فکرمیکردم آخرین برنامه هست تا غذا و نفس کشیدن به قول مش قاسم دایجان ناپلون" پنداری" همه چی به روز آخرش رسیده بود و این حس عجیبی بود برام میدونم شاید بگین چه قدر قوی بودی و از این تعارفهای ایرانی خودمون ولی من اون لحظه اصلا احساس نمیکردم که قوی هستم یک چیزی که به شما نگفتم و فکر میکنم الان میشه گفت چون به پایان خوب نزدیک شده این بود که من روزها همه دعا و التماسم از خدا تو حموم بود از اونجایی که همش حالت تهوع داشتم بهترین جا و آرامبخشترین جا برای من شده بود "دستشویی و حمام" مخصوصا زمانی که دوش میگرفتم من ساعتها زیر دوش اشک میریختم و التماس به خدا یا هرچی که شما بهش اعتقاد دارید میکردم که یا خوبم کن یا خلاصم کن خیلی از اون وضعیت خسته شده بودم ترسم با اینکه خیلی چیزا برام بی تفاوت و عادی شده بود ولی زیاد تر شده بود ترس از اینکه نکنه به حدی برسم که نتونم راه برم یا نتونم حرف بزنم یا نتونم ببینم ترس از هزارن چیزی که شما حتا خوابشم نمیبینید شبا با خدای خودم شرط بندی میکردم, دعوا میکردم بعضی وقتا سرش داد میزدم و بیشتر مواقع بهش التماس میکردم چون میدیدم گردن کلفتی فایده نداره و جونی برام برای شاخو شونهٔ کشیدن اونم با خدا نمونده بود
:-)
هفته آخرم بیشترین مشکلم سرم شیمی درمانی بود منی که تو ایران هر موقع طوریم میشد به دکتر میگفتم برام آمپول تجویز کن زودتر خوب بشم و هیچ وقت ترسی از سوزن نداشتم با دیدن سوزن وحشت میکردم چون هر دفعه تا این پرستار بیچاره من میخواست بهم سرم وصل کنه باید ۲۰ دفعه سوراخ سوراخم میکرد تا رگم پیدا کنه انگاری آدم دم مرگش بی رگ بی رگ میشه (منظورم بی غیرت نبودا)ء
یادمه تو بیمارستان قسمت شیمی درمانی سوای صندلیها ۲ تا اتاق با تخت هم بود که همیشه چون توش افراد مسن بودند نصیبم نمیشد ولی از اونجایی که آخرین شیمی درمانی من آخر هفته بود و معمولاً همه آخرهفتهها ترجیح میدادن که خونه باشن و من برنامه شیمی درمانیم آخر هفته ها هم بود ۲ روز آخر اون اتاق نصیبم شده بود که چقدر هم ذوق میکردم که موقع شیمی درمانی میتونم بخوابم البته چه خوابی چون از وقتی که سرم بهم وصل میشد از لحظه ورود مواد شیمیایی همه رگ و تنم تزریق تدریجی مرگ حس میکردم تا ۸ ساعت بعد زمانی که پرستار با خنده میگفت خوب تمام شد و من به فکر سوزن زدن فردا می افتادم
خلاصه روز آخر رسید آخرین روز شیمی درمانی من نمیدونم چطوری حال و روزم براتون وصف کنم مثل دادن امتحان ثلث سوم ضرب در ۱۰۰۰ ملیون, از زمانی که شیمی درمانی شروع شد هنوز یادم نمیره از رو ناچاری سوزن به کنار شصت دستم زدن تا آخرش ثانیه شماری میکردم ناخوداگاه اشکم میومد و باورم نمیشد که روز آخر هست و هنوز دارم نفس میکشم و البته که اشک شوق بود اینقدر خوشحال بودم که میخواستم برم تو یک بیابون به ایستم و ساعتها عربده بزنم بگم" تـــــــموم شـــــــد" هنوز ظاهر پرستارم جلو چشمم هست جالب اینکه آخرین سرم هم به قدری قشنگ زد که من ۱۰۰ دفعه فقط ازش تشکر کردم دیگه خودش خندش گرفته بود ساعت ۴ شده بود و ۳۰ دقیقه به آخر شیمی درمانی من مونده بود میخواستم این سرم بگیرم عین کشیدن بنزین با شیلنگ از ماشین هست که میک میزنند سرم بگیرم هی میک بزنم تو رگم بکنم تا تموم بشه اینقدر خوشحال و نگران و ناراحت بودم که به قول خودمون خودمونی بگم گوه گیجه گرفته بودم که باید خوشحال باشم یا ناراحت,
پرستارم اومد تو اتاقم و بهم گفت تبریک میگم ۲ دقیقه دیگه تموم میشه از اطاق رفت بیرن , سرم من تموم شد ولی پرستار نبود داشتم روانی میشدم انگار دستبند دستم هست و آخرین روز زندانم هست برای بیرون رفتن بیتابی میکردم که دیدم فرشته زشت کوتاه و کره ای من با یک عروسک خرس اومد تو که روش از طرف بچههای سرطانی یک کارت امضا شده بود که تبریک گفته بودن برای آخرین روزم و با خنده سرم منو در آورد
نمیتونم بهتون بگم چه حالی بودم چون اگر هم بگم فکر نیکنم متوجه بشید خنده داره الان هم که دارم اینو مینویسم اشکم ازخوشحالی سرازیر شده :-) اون روز یکی از روزهای خوب و بد و عجیب من بود خوب به خاطر پایان شکنجه و بد بخاطر بلاتکلیفی نمیدونستم همه این شیمی درمانی و مواد و حالی که من دارم نتیجه داده یا باز باید برم زیر تیغ جراحی و شیمی درمانی ؟ نمیدونستم همه این سختیها نتیجه داده یا باز باید ادامه بدم و خودم برای رفتن آماده کنم حال عجیبی داشتم دکترم وارد اتاق شد و بهم گفت برام قرار آزمایش و عکس رنگی که اون هم داستانی داره گذاشته و بهم گفت ۳ روز استراحت کنم بعد برم اسکن کنم اینقدر دلهوره داشتم که انگار موقع تقسیم سربازیم بود و انگاری گردان ما افتاده بود جهنم ( اونا که سربازی رفتن میفهمند من چی میگم )خلاصه تا اومدم خونه شد ۸ شب اینقدر دلهره داشتم که انگار شام قلب خودم ۱۰۰ دفعه خوردم ,اصلا اشتها نداشتم آخه تمام روز کباب و خورشت شیمی درمانی خورده بودم دیگه اشتهای برام نمونده بود
:-)
خلاصه این ۳ روز هم گذشت ولی چه ۳ روزی...
من این مدت شیمی درمانی, هم بهشت احساس کردم هم جهنم و این ۳ روز نوبت چشیدن مزه برزخ بود واقعاً بعضی وقتا که میگن بهشت و جهنم تو همین دنیاست فکرمیکنم راست میگن خلاصه این ۳ روز برزخ ما به پایان رسید و من باید میرفتم اسکن ولی اول باید میرفتم داروخانه یک محلولی بود که مزه زهرمار میداد میگرفتم البته برای دل خوشی ما بیمارها مزه موز و توت فرنگی هم بهش داده بودند که همین تهوع آور ترش میکرد خلاصه قضیه از این قرار بود که باید این محلول به مدت ۲ ساعت به تدریج میخوردی آخه نیست مذش خیلی خوب بود میخواستن قشنگ مذش حالیت بشه :-)
خلاصه ما این زهرماری رو خوردیم و مسئول رادیولوژی گفت که به من یک سرمی وصل میکنند و دستگاه خودش بهم یک محلولی تزریق میکنه که قربونش برم از اونجایی که من بعد این همه ماه شیمی درمانی بی رگ شده بودم ( بی غیرت نه ها ) :-) این پرستار ما ۲۰ دفعه منو سوراخ سوراخ کرد تا آخر رگ منو پیدا کرد انقدر شاکی بودم و دلهوره داشتم که خدایی اگر خوشگل نبود یک چهار تا کلفت بارش میکرد :-) البته نه اینکه من هم جون حیزی و چشم چرونی داشته باشم
:-)
خلاصه قبل از اینکه منو زیر دستگاه بکنند بهم گفتند که این محلول ممکنه حالم بد کنه و سعی کنم تحمل کنم و استفراغ نکنم چون هم برای قلبم خوب نیست هم برای آزمایش و باید همه چی از اول شروع کنند منم از اونجایی که پررو هستم باز بدون اینکه بدونم چه خبره این حس ناصر ملک مطعیم گل کرد و گفتم نه بابا این حرفا چیه من هیچیم نمیشه خلاصه چشمتون روز بد نبینه مارو کردن تو این دستگاه و سرم بهم وصل کردن که خود دستگاه بهم تزریق بکنه و همه از اتاق رفتن بیرون پرستار گفت به محض اینکه سرم بهت تزریق بشه حس عجیبی خواهی داشت که همینم شد تا گفت شروع ۱ ثانیه هم نکشید که آقا چشمتون روز بد نبینه یک دفعه ...ء
دوستانی که در دوران شیمی درمانی و یا مبتلا به سرطان هستید توجه داشته باشید که پایان داستان من خوب هست و بیخودی خودتون نبازین نیت و هدف من این است که به شما بگم با همه این مشکلات با اراده وبا پیشرفت علم پزشکی هیچ چیزی غیر ممکن نیست و همیشه امیدوار باشید و امیدوارم داستان من درسی باشه برای افرادی که تو زندگی مثل قدیم بنده سر هر چیز بیخود و بی ارزش ناراحت میشوند فراموش نکنید زندگی از اون چیزی که فکرشو میکنید کوتاه تره از هر لحظه اون لذت ببرید
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
یکی از چیزی که خیلی برام جالب بود و بعدها بهش زیاد فکر کردم این بود که دوران آخر شیمی درمانی دیگه جون خودم زیاد مهم نبود و همه فکر و ذکر من شده بود که یک طوری اطرافیان خودمو خوشحال کنم باور کنید من اینقدر فیلم بازی کردم باید بهم جایزه اسکار میدادن با اینکه ظاهرم مثل زامبیها شده بود حساب کنید همه موها ی بدنم از ابرو تا سر و سینه و صورت ریخته صورت زرد و ناخنهای سیاه و افتاده دست و دندونهای سیاه زیر چشم گود و ۲۵ کیلو کاهش وزن بازم همه فکرمیکردن من هیچیم نیست یا لاقل جلوی من این طوری ظاهر سازی میکردند و با اون حال بهم گیر میدادن که برم ورزش کنم :-) البته خدارو شکر فقط درخواست راه رفتن از طرف اونها بود و کسی پیشنهاد وزنه برداری نکرد
سرتون درد نیارم هفته آخرشیمی درمانی بود زندگی کاملا معنی دیگهای برام داشت نمیدونم چطوری بهتون بگم ولی حس عجیبی داشتم مزه و بو و رنگ و حس و احساسم همه مرگ بود همه چی برام تازگی و احساسی پایان پذیر داشت از تلویزیون نگاه کردنم که همش فکرمیکردم آخرین برنامه هست تا غذا و نفس کشیدن به قول مش قاسم دایجان ناپلون" پنداری" همه چی به روز آخرش رسیده بود و این حس عجیبی بود برام میدونم شاید بگین چه قدر قوی بودی و از این تعارفهای ایرانی خودمون ولی من اون لحظه اصلا احساس نمیکردم که قوی هستم یک چیزی که به شما نگفتم و فکر میکنم الان میشه گفت چون به پایان خوب نزدیک شده این بود که من روزها همه دعا و التماسم از خدا تو حموم بود از اونجایی که همش حالت تهوع داشتم بهترین جا و آرامبخشترین جا برای من شده بود "دستشویی و حمام" مخصوصا زمانی که دوش میگرفتم من ساعتها زیر دوش اشک میریختم و التماس به خدا یا هرچی که شما بهش اعتقاد دارید میکردم که یا خوبم کن یا خلاصم کن خیلی از اون وضعیت خسته شده بودم ترسم با اینکه خیلی چیزا برام بی تفاوت و عادی شده بود ولی زیاد تر شده بود ترس از اینکه نکنه به حدی برسم که نتونم راه برم یا نتونم حرف بزنم یا نتونم ببینم ترس از هزارن چیزی که شما حتا خوابشم نمیبینید شبا با خدای خودم شرط بندی میکردم, دعوا میکردم بعضی وقتا سرش داد میزدم و بیشتر مواقع بهش التماس میکردم چون میدیدم گردن کلفتی فایده نداره و جونی برام برای شاخو شونهٔ کشیدن اونم با خدا نمونده بود
:-)
هفته آخرم بیشترین مشکلم سرم شیمی درمانی بود منی که تو ایران هر موقع طوریم میشد به دکتر میگفتم برام آمپول تجویز کن زودتر خوب بشم و هیچ وقت ترسی از سوزن نداشتم با دیدن سوزن وحشت میکردم چون هر دفعه تا این پرستار بیچاره من میخواست بهم سرم وصل کنه باید ۲۰ دفعه سوراخ سوراخم میکرد تا رگم پیدا کنه انگاری آدم دم مرگش بی رگ بی رگ میشه (منظورم بی غیرت نبودا)ء
یادمه تو بیمارستان قسمت شیمی درمانی سوای صندلیها ۲ تا اتاق با تخت هم بود که همیشه چون توش افراد مسن بودند نصیبم نمیشد ولی از اونجایی که آخرین شیمی درمانی من آخر هفته بود و معمولاً همه آخرهفتهها ترجیح میدادن که خونه باشن و من برنامه شیمی درمانیم آخر هفته ها هم بود ۲ روز آخر اون اتاق نصیبم شده بود که چقدر هم ذوق میکردم که موقع شیمی درمانی میتونم بخوابم البته چه خوابی چون از وقتی که سرم بهم وصل میشد از لحظه ورود مواد شیمیایی همه رگ و تنم تزریق تدریجی مرگ حس میکردم تا ۸ ساعت بعد زمانی که پرستار با خنده میگفت خوب تمام شد و من به فکر سوزن زدن فردا می افتادم
خلاصه روز آخر رسید آخرین روز شیمی درمانی من نمیدونم چطوری حال و روزم براتون وصف کنم مثل دادن امتحان ثلث سوم ضرب در ۱۰۰۰ ملیون, از زمانی که شیمی درمانی شروع شد هنوز یادم نمیره از رو ناچاری سوزن به کنار شصت دستم زدن تا آخرش ثانیه شماری میکردم ناخوداگاه اشکم میومد و باورم نمیشد که روز آخر هست و هنوز دارم نفس میکشم و البته که اشک شوق بود اینقدر خوشحال بودم که میخواستم برم تو یک بیابون به ایستم و ساعتها عربده بزنم بگم" تـــــــموم شـــــــد" هنوز ظاهر پرستارم جلو چشمم هست جالب اینکه آخرین سرم هم به قدری قشنگ زد که من ۱۰۰ دفعه فقط ازش تشکر کردم دیگه خودش خندش گرفته بود ساعت ۴ شده بود و ۳۰ دقیقه به آخر شیمی درمانی من مونده بود میخواستم این سرم بگیرم عین کشیدن بنزین با شیلنگ از ماشین هست که میک میزنند سرم بگیرم هی میک بزنم تو رگم بکنم تا تموم بشه اینقدر خوشحال و نگران و ناراحت بودم که به قول خودمون خودمونی بگم گوه گیجه گرفته بودم که باید خوشحال باشم یا ناراحت,
پرستارم اومد تو اتاقم و بهم گفت تبریک میگم ۲ دقیقه دیگه تموم میشه از اطاق رفت بیرن , سرم من تموم شد ولی پرستار نبود داشتم روانی میشدم انگار دستبند دستم هست و آخرین روز زندانم هست برای بیرون رفتن بیتابی میکردم که دیدم فرشته زشت کوتاه و کره ای من با یک عروسک خرس اومد تو که روش از طرف بچههای سرطانی یک کارت امضا شده بود که تبریک گفته بودن برای آخرین روزم و با خنده سرم منو در آورد
نمیتونم بهتون بگم چه حالی بودم چون اگر هم بگم فکر نیکنم متوجه بشید خنده داره الان هم که دارم اینو مینویسم اشکم ازخوشحالی سرازیر شده :-) اون روز یکی از روزهای خوب و بد و عجیب من بود خوب به خاطر پایان شکنجه و بد بخاطر بلاتکلیفی نمیدونستم همه این شیمی درمانی و مواد و حالی که من دارم نتیجه داده یا باز باید برم زیر تیغ جراحی و شیمی درمانی ؟ نمیدونستم همه این سختیها نتیجه داده یا باز باید ادامه بدم و خودم برای رفتن آماده کنم حال عجیبی داشتم دکترم وارد اتاق شد و بهم گفت برام قرار آزمایش و عکس رنگی که اون هم داستانی داره گذاشته و بهم گفت ۳ روز استراحت کنم بعد برم اسکن کنم اینقدر دلهوره داشتم که انگار موقع تقسیم سربازیم بود و انگاری گردان ما افتاده بود جهنم ( اونا که سربازی رفتن میفهمند من چی میگم )خلاصه تا اومدم خونه شد ۸ شب اینقدر دلهره داشتم که انگار شام قلب خودم ۱۰۰ دفعه خوردم ,اصلا اشتها نداشتم آخه تمام روز کباب و خورشت شیمی درمانی خورده بودم دیگه اشتهای برام نمونده بود
:-)
خلاصه این ۳ روز هم گذشت ولی چه ۳ روزی...
من این مدت شیمی درمانی, هم بهشت احساس کردم هم جهنم و این ۳ روز نوبت چشیدن مزه برزخ بود واقعاً بعضی وقتا که میگن بهشت و جهنم تو همین دنیاست فکرمیکنم راست میگن خلاصه این ۳ روز برزخ ما به پایان رسید و من باید میرفتم اسکن ولی اول باید میرفتم داروخانه یک محلولی بود که مزه زهرمار میداد میگرفتم البته برای دل خوشی ما بیمارها مزه موز و توت فرنگی هم بهش داده بودند که همین تهوع آور ترش میکرد خلاصه قضیه از این قرار بود که باید این محلول به مدت ۲ ساعت به تدریج میخوردی آخه نیست مذش خیلی خوب بود میخواستن قشنگ مذش حالیت بشه :-)
خلاصه ما این زهرماری رو خوردیم و مسئول رادیولوژی گفت که به من یک سرمی وصل میکنند و دستگاه خودش بهم یک محلولی تزریق میکنه که قربونش برم از اونجایی که من بعد این همه ماه شیمی درمانی بی رگ شده بودم ( بی غیرت نه ها ) :-) این پرستار ما ۲۰ دفعه منو سوراخ سوراخ کرد تا آخر رگ منو پیدا کرد انقدر شاکی بودم و دلهوره داشتم که خدایی اگر خوشگل نبود یک چهار تا کلفت بارش میکرد :-) البته نه اینکه من هم جون حیزی و چشم چرونی داشته باشم
:-)
خلاصه قبل از اینکه منو زیر دستگاه بکنند بهم گفتند که این محلول ممکنه حالم بد کنه و سعی کنم تحمل کنم و استفراغ نکنم چون هم برای قلبم خوب نیست هم برای آزمایش و باید همه چی از اول شروع کنند منم از اونجایی که پررو هستم باز بدون اینکه بدونم چه خبره این حس ناصر ملک مطعیم گل کرد و گفتم نه بابا این حرفا چیه من هیچیم نمیشه خلاصه چشمتون روز بد نبینه مارو کردن تو این دستگاه و سرم بهم وصل کردن که خود دستگاه بهم تزریق بکنه و همه از اتاق رفتن بیرون پرستار گفت به محض اینکه سرم بهت تزریق بشه حس عجیبی خواهی داشت که همینم شد تا گفت شروع ۱ ثانیه هم نکشید که آقا چشمتون روز بد نبینه یک دفعه ...ء
ادامه دارد.....ء
:-)دوستانی که در دوران شیمی درمانی و یا مبتلا به سرطان هستید توجه داشته باشید که پایان داستان من خوب هست و بیخودی خودتون نبازین نیت و هدف من این است که به شما بگم با همه این مشکلات با اراده وبا پیشرفت علم پزشکی هیچ چیزی غیر ممکن نیست و همیشه امیدوار باشید و امیدوارم داستان من درسی باشه برای افرادی که تو زندگی مثل قدیم بنده سر هر چیز بیخود و بی ارزش ناراحت میشوند فراموش نکنید زندگی از اون چیزی که فکرشو میکنید کوتاه تره از هر لحظه اون لذت ببرید
قسمت سوم
قسمت چهارم
بارخدایا اگرکه من اندوهگین شوم سازوبرگ منتویی
پاسخحذفو گاه که نوامید ومحروم شوم،امید من تو هستی
واگرگرفتار اندوهی سخت گردم به تو پناه می جویم و روی میآورم
پس برای من آسایش و آسودگی وتندرستی عطا فرما
آمین
pesareh man sarateneh ghodad lanfavi dasht ,ke tamameh badanesh por shodeh bod vali shokreh khoda kamelan khob sho
پاسخحذفmamnoonam. pedare man saratane rectal dare, barash doa konid
پاسخحذفامید من ناامید شد............. من دیگه تنهای تنهام
پاسخحذفbabak jan kamelan darket mikonam ba arezouye inke dige in mariziye namard be soraghet nayad .
پاسخحذفآقای بابک ،امیدوارم که همیشه خوب باشی،ولی خدارو شکر کن کارهای دیگه هم داری برای زندگیت،چون اگه قرار بود از طریقه نوشتن داستان مبارزه با بیماریت زندگی بگذرانی،الان ورشکست بودی!!!
پاسخحذفآقای بابک یه نویسنده کلی زحمت میشه خواننده گیر بیاره وقتی گیر آورد ،فاصلهٔ داستان هارو کوتاه میکنه که خوانندهها نپرن ،آقای عزیز کوو قسمت بعدی داستان؟ لطفا وقت بذارید و بنویسید.
براتون آرزوی شادی سلامت و پیروزی دارم.
khoshhalam ke haletoon khoob shode....baratoon arezooie salamati va shadkami mikonam ....yeki az doostan e man ham saratan e ghodade lanfavi dasht va alan khoda ro shokr khoob shode :) dar na omidi basi omid ast ...payan e shab e siah sepid ast :)
پاسخحذفآقای بابک خدا را صد هزار مرتبه شکر که این دوران وحشتناک را پشت سر گذاشتید، انشالله که همیشه سالم و سلامت باشید. کار زیبایی کردید که تجربه خود را با دیگران شر میکنید، منتهی خوب است یادآور شوید که سرطان نوع های مختلف داره و درمان آن هم به میزان پیشرفت آن متفاوت است، بنابراین برای بعضی ها خیلی خیلی سیک تر از آنی است که شما تجربه کردید... منظورم این است که وحشت را از دل مبتلایان و خانواده هاشون کم کنید...
پاسخحذفdoste aziz va yejoraei ham dard khoshhalam ke enghadr mihkamim, vali ma belakhare montazere baghiye dastanetoon bashim ya na??? hameya dostan soraghe dastane shomaro migiran!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پاسخحذف