۱۳۹۳ آذر ۴, سه‌شنبه

نکات ایمنی واخطار به کاربرهای فیسبوک داخل ایران


در رابطه با دستگیری و حکم اعدام سهیل اعرابی خیلی از کاربرهای فیسبوک  به وحشت افتادند و نگران موقعیت و دستگیری در ایران هستند که البته این حکم هم بخاطر همین اعلام شده که در شما وحشت بی اندازه چرا که فیسبوک یکی از خطرناکترین مرکز اطلاعاتی برای جمهوری اسلامی شده ولی توجه داشته باسید هک کردن فیسبوک کاریست غیر ممکن!

دوستان اولین قدم بستن 

Location
  تلفنهای اینترنت دار شماست شما که با تلفن وارد فیسبوک میشوید مخصوصا از ایران اولین کار شما بستن آدرس تلفت در فیسبوک است !

دومین اقدام این هست اگر به روی لینکی کلیک کردید و از شما مجدد حساب فیسبوک و رمز عبور خواست سریع از فیسبوک خارج بشید و مجدد به روی 

App  یا Icon
 یا لینکی که همیشه با آن وارد فیسبوک میشوید برید !

سوم اینکه به هیچ کس اطمینان نکنید حتی دوستان خود شما اگر با کسی در ارتباط هستید میتوانید از طریق تلفن با فرد مورد نظر قرا بگذارید و یا تماس بگیرید توجه داشه باشید سپاه پاسداران و واحد ارتش سایبری نزدیک به 4000 نفر بی پدر مادر علاف بی ناموس در استخدام داره (همون 7 هزار تومانی ها) و میتونه حسابهای زیاد تقلبی مثل دوستان شما با عکسهای خود آنها درست بکنه و برای مثال از طرف دوست شما به شما پیام بده و شما هم فکر میکنید چون عکس دوست شماست ایمل از طرف همان دوست شما باید باشه این شاید به ظاهر خیلی پیش افتاده باشه ولی توجه کنید که همه ما بعد از گرفتن ایمل یا پیام از طرف دوستان به حساب آنها مراجعه نمیکنیم  !

روش دیگری هم هست که این طور افراد اول با اسامی و حسابهای خانم (برای آقایان) و آقا ( برای خانمها) درخواست دوستی میفرستند و وقتی شما  قبول کردید با شناخت اشنایان نزدیک شما آن را کپی برداری کرده و نام و عکس خود را عوض میکنند و شما فکر میکنید آنها همان فامیل و دوست نزدیک شما هستند چرا که در لیست دوستان شما هم هستند !

اگر از تلفن برای فیسبوک استفاده میکنید توصیه من به شما این هست که همیشه از فیسبوک خارج بشید چرا که اگر در خیابان دستگیر بشوید احتمال ورود به فیسبوک شما از طریق مصادره تلفن شما توسط نیروهای امنیتی نمیباشد!

بهترین توصیه برای عزیزان داخل ایران این است که حساب دومی باز کنید با ایمل آدرسی که استفاده نمیکنید از این طریق اگر مجبور به باز کردن حساب فیسبوک باشید با حساب تقلبی که فعالیتی آن چنان ندارید میتوانید از دست این آشغالهای زورگو فرار کنید

این نکاتی بود که به فکر من رسید اگر شما هم چیزی میدانید این زیر بنویسید که من به مقاله اضافه کنم

از شما خواهش میکنم این مقاله رو به اشتراک بگذارید

بابک ایرن بان



برای داغ کردن لینک در
 بالاترین .

۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

حسین من کیست؟ کربلای من کجاست؟


می‌دونم آخر این داستان کار به توهین و ناسزا میکش میدونی‌ چرا می‌دونم؟ چون منم از همون بچه هیئتی‌های بی کله و متعصب حسین بودم ۲۹ سال از زندگیم صرف عشق به حسین و الم کشی‌ و سینه زنی‌ و هیئت رفتن و زنجیر زنی‌ کردم بهترین سال‌های زندگیم که می‌تونستم بجای تو سر زدن و حقیر دونستن و سگ این و اون بودن به ترویج فرهنگ زیبای پارسیم بپردازم می‌تونستم برای هموطنم مرحمی بشم  صرف مرده پرستی و شیون و تو سر زدن کردم مگر هدف حسین  چه بود؟ غیر از این بود که به اصطلاح رسم آزاد‌گی به ما یاد بده رسم مقاومت رسم مبارزه تا گرفتن حق بهمون یاد بده؟؟ ولی‌ چه به روزمان آمد؟ آیا حتی ذره ای از پیام اون رو گرفتیم و عمل کردیم؟

امروز که چهار دهه از عمرم می‌گذره تازه میفهمم چه سالهای از عمرم رو به دنبال حسین بودم غافل که حسین همینجا بود چه سالهای به دنبال راه حسین بودم غافل که حسین من کنارم بود

فهمیدم حسین من همان حسین فهمیده بود که برای وطنم خودش رو قربانی کرد که من و خانوادم راحت زندگی‌ کنیم 
حسین  مظلوم من اون دختر گرگانی عاطفه سهاله بود که در ۱۶ سالگی قاضی و زندانبان بهش تجاوز کردند و آخر بخاطر زبان تند اعدام شد
حسین من دلارا دارابی و ریحانه جباری بودند که بخاطر اینکه تن به تجاوز نداندن بی رحمانه اعدام شدند!
دنبال لشکر امام حسین و ۷۲ تن بودم غافل که اصحاب حسینم افسران باغیرارتش شاهنشاهی کشورم بودند که بر پشت بام مدرسه بی‌ دفاع و ناجوانمردانه دستهایشان قطع شد و به جوخه اعدام سپرده شدند اون هم کجا؟ پشت بام مدرسه !

یاد گرفتم حسین من همان فرخزادها و بختیار‌ها بودند که ناجوانمردانه بدون هیچ سلاحی در خانه خود سلاخی شدند!!

آره بیست و خورده ای سال بر سینه و سر خودم زدم الم کشیدم زنجیر زدم غافل که حسین من ناجوانمردانه در خیابان شهر خودم به سینه اش گلوله خورد و ناجوانمردانه در زندانهای کشورم بهشان تجاوز شد!

یادم هست وقتی‌ داستانهای یزید رو میخوندم همیشه این برام شکر داشت که حداقل یزید زنان لشکر حسین رو بهشون تجاوز نکرد ولی‌ در کربلای وطنم حتی به مردها در زندانها تجاوز شد دختران به واسطه‌ باکرگی بهشون تجاوز شد پسران ۱۶-۱۷ ساله بالای دار رفتند

امروز یاد گرفتم که حسین من همان عاطفه سهالست همان دلا‌را دارابیست همان ریحانه جباریست همان زهرا کاظمیست همان منوچهر محمدیست همان ندا آقا سلطان است همان سهراب و ستار بهشتی ها هستند یاد گرفتم لشکر امام حسین من ۷۲ تن نبود بلکه ملیونها ایرانی‌ بود که در جنگ ایران و عراق به دست اقوام همان حسین کشته شدند
ابالفضل العباس من حسین فهمیده بود چه غافل کربلای من زیر گوشم بود و من برای ۱۴۰۰ سال پیش شیون و فریاد میزدم
!
حسین خوب یا بد مقدس یا جنگجو قضاوتش نه به من ربط داره نه درسته بالاخره حسین هم برای اعتقاد خودش و وطنش و ایستادگی در برابر ظلم جنگید هدف حسین رساندن پیامی بود که من در طول این سالها بجای پیام به دنبال او می‌گشتم

وقتشه به فرزندانمون حسین‌های این زمان نشان بدیم وقتشه حق حسین‌های این زمان روبگیریم من ۱۴۰۰ سال پیش نبودم که با لشکر یزید بجنگم و شاید اگر بودم این کارو می‌کردم ولی‌ امروز من تو ما هستیم فرزندان این سرزمین دارن حسین وار کشته میشن به خواهران و مادران ما تجاوز می‌شه توهین می‌شه من و تو شاید ۱۴۰۰ پیش نبودیم ولی امروز هستیم لشکر یزید خیمه حسین را آتش زد سرهارا برید امروز همان لشکر یزید وطن من و تورو در نوردیده

دوستم هم وطنم حسین همین جاست احتیاج نداره دنبال حسین ۱۴۰۰ سال پیش بگردی او آمد و رسالت خودش انجام داد و رفت بجای شیون و زاری حسینی‌های این زمان دریاب نگذار ما برای ۱۴۰۰ سال دیگه لشکری شکست خورده  باشیم یزید زمان همین آخوندا هستند نگذار حماسه کربلا و عاشورا هر روز در کشورمن اتفاق بیفته امروز نوبت من و توست بجای شیون و زاری و خواری بجنگ و قوی باش

شاید حسین و اصحاب او نتونستند انتقام خودشون از یزید بگیرند ولی‌ امروز من و تو این شانس رو داریم که جلوی یزیدیها به ایستیم



به امید آزادی ایران ما از یزیدیان و متحجران ضد ایرانی‌



بابک ایران بان






۱۳۹۳ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

آقای حاج کامبیز حسینی چی مسئله شماست به ما هم بگویید!؟


آقای کامبیز حسینی الان مدتی‌ هست که این تو گلوم گیر کرده و باید بهت می‌گفتم من یکی‌ از بینندگان برنامه شما هستم اتفاقا علاقه‌ا‌ی خاص به بعضی‌ از صحبتها و برنامها و روشنگری‌های شما دارم البته بر هیچ کس پوشیده نیست که افکار سیاسی شما در چه محوری دور میزنه و این روو به راحتی‌ از طنز تمسخرو آمیز شما برای مبارزین خارج از کشور و مهمانهای برنامه شما میشه فهمید البته توهین به همه مهمانهای شما نباشه ولی‌ با بال و پار دادن به اصلاح طلبها و مهره‌های آنها در خارج کار سختی نیست که تمایل سیاسی شمارو فهمید البته تا اینجا هم به من ربطی نداره و من به عنوان یک مخالف عقیده سیاسی شما  هنوز می‌تونم از برنامه شما و کارهای افشاگری و ضدّ جمهوری اسلامی و هنری شما بهره ببرم و عقیده سیاسی شما هم به شما ربط داره شما صاحب رسانه هستی‌ و صاحب اختیار و یکی‌ از زیبایی آمریکا همین هست که همه با عقاید مختلف اجازه صحبت دارن!

همه اینهارو نوشتم که بدونی مخالفت من بخاطر اصلاح طلب بودن شما و پاچه خواری دارو دست خاتمی و طرفداران آنها در خارج از کشور نیست اینجا انتقاد من از توهین شما به پرچم و هویت ملی‌ ماست البته پر واضح است که در نظر شما اصلاح طلبان شیرو خورشید نماد پادشاهی و سلطنت است و البته اون هم از  بی‌ سوادی و عقده شما به خاندان پهلویست چرا که با یک جستجو به قول خودتون میتوانید به راحتی‌ تشخیص بدین که پرچم شیر و خورشید ربطی به سلطنت نداره و نماد ملی‌ ما هست من نمیدونستم مجاهدین خلق هم سلطنت طلب هستند چرا که آنها هم از همین پرچم استفاده میکنند!

البته بهانه امثال شما این روزها این هست که دنیا ایران رو با این پرچم به رسمیت می‌شناسه سوال من اینجا این هست که آقای حسینی و دوستانی که هم عقیده با این بهانه مسخره هستید آیا همین دنیا خامنه‌ای به عنوان رهبر ایران نمی‌شناسه؟ آیا همین دنیا احمدی‌ نژاد رو به عنوان رئیس جمهور ایران نمی‌شناخت؟ پس اون همه مبارزه و شکایت شما به چه منظور است؟ حالا که دنیا به رسمیت میشناسه  همه خفه بشیم و زیر سایه رهبری به زندگی خفت بار خود ادامه بدیم و این همه مبارزه و مخالفت برای چیست؟

آقای حسینی شما در جواب یکی‌ از دوستان که سوال کرده بود چرا برای تبریک به والیبالیستهای عزیز کشور از عکس ۳ ماه پیش که تازه فوتوشاپ هم شده و شیرو خورشید آن پاک شده و پرچم جمهوری اسلامی در آن هست استفاده کردید شما در جواب فرمودین در جستجو فقط اینو پیدا کردید آقای حسینی آیا زمانی‌ که به برزیل رفته بودید هم اونجا فقط در جستجوی پرچم جمهوری اسلامی بودید؟ آیا اونجا هم پرچم شیرو خورشید نبود که همه پیام‌ها و عکسای شما با پرچم عربی‌ جمهوری اسلامیست؟

آقای حسینی شما فرمودید پرچم مسئله شما نیست می‌خوام بدوم دقیقه چی مسئله شماست؟ بازگشت آقای خاتمی و اصلاح طلبان به قدرت بدون رهبری ؟ دقیقا مساله شما چیست ؟ چطور در رسانه شما که به قول شما بیطرف و آزاد و بدون غرض است نماینده و طیف مخالف دیگری بغیر از اصلاح‌طلب شرکت نمی‌کنه؟ چطور در همه برنامه‌های شما حتا یک بر هم صحبت یا تصویری از پرچم و نماد شیرو خورشید نیست؟ ترسیدین شاید خدای نکرده مردم به ریشه ملی‌ خودشون فکر کنند و این حس آخوند نوازی از آنها دور بشه؟

در آخر بگم برادر من کار شما ارزنده و با ارزش است ولی‌ هدف شما در آخر همان تو بغل رتفن آخوند و بازگشت به یک دولت یک محوری با عقاید خود است البته  شما آزاد هستی‌ هر طوری دوست داری فکر کنی‌ و این یکی‌ از زیبایی های آزادی بیان است ولی‌ حقی‌ نداری ملیت و ریشه و پرچم کشور من رو به باد مسخره بگیری و یا منکر بشی‌!

درضمن جهت اطلاع شما و دوستان اصلاح طلبتان باید عرض کنم
این پرچم جمهوری اسلامی
 همان پرچمیست که حق یک زن زیرش نصف بیضه چپ مرد شد!
 همان پرچمیست که هموطن تو زیرش اعدام شد
 همان پرچمیست که زیرش در زندانها به خواهر و برادرت تجاوز شد
 همان پرچمیست که حق تورو میخوره میده فلسطین و لبنان و سوریه
 همان پرچمیست که مادر تورو جلوی چشمات بخاطر یک تار مو دستگیر میکنند
این همان پرچمیست که تو زنان ایرانی تو ورزشگاه ها بخاطرش راه نمیدن !
این همان پرچمیست که 35 سال حق و حقوق یک انسان اولیه از مردم ایران و زنان ایران گرفته !

حالا برو با افتخار با پرچم جمهوری اسلامی عکس بگیر وبه دیگران نشان بده  و بگو پرچم مسئله من نیست !

با سپاس

بابک ایران بان



۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

مبارزه با سرطان قسمت هشتم (داستان واقعی من)ء


اول از همه تا شروع نکردم  این رو اضافه بکنم دوستان زیادی گله کرده بودن که چرا من بقیه داستان انقدر طول دادم؟

راستش دوران نقاهت  تا نتیجه کامل و قطعی سرطان ۵ سال می‌باشد و از آنجائی که من اطمینان نداشتم سرطانم بر می‌گرده یا نه نخواستم دستانم یک داستان تهی با نتیجه بد باشه و به بیماران یک انرژی منفی‌ بده و می‌خواستم تاثیر گذر باشه نه منفی‌ و مایوس کنند و خوشبختانه ۵ سال من هم چندماه پیش گذشت و شکر خدا دیگه برای معاینه احتیاجی‌ نداره هر ۳ ماه عکسبرداری بکنم که حالا در طول داستان‌ها به سال پنجم هم خواهیم رسید !


آقا خلاصه سرتون درد نیارم سوار ماشین شده‌ام و به طرف خونه بودم که یک دفعه تلفنم زنگ زد و یک نگاه به تلفن کردم دیدم از طرف بیمارستان من که هنوز از بیمارستان خارج نشده بودم قلبم ریخت و با هزار ترس تلفن برداشتم که دیدم دکتر سرطانم میگه سلام بابک ......ء

 گفتم  سلام دکتر گفت کجای؟ گفتم تو ماشین دارم میرم طرف خونه دکتر طوری شده؟

نفسم بالا نمیومد از بچگی‌ تو اون روز همه دقیقه به دقیقه تو ۲ ثانیه جلو چشمم اومد انقدر حالم بهم ریخت که یواش کنار زدم باز با اضطراب پرسیدم دکتر طوری شده؟ گفت نه من یک سری دارو برات نوشتم فرستدادم دارو خانه حتما برو بگیر شروع کن باور کنید اون لحظه هر کس دیگه بود  شرمنده اخلاقیش میشدم و چفت و بست دهنم باز میکردم ولی خود دکی بود و کاریش نمیشد کرد :-)

 ازش پرسیدم دکتر من سرطان ندارم درسته؟ خندید گفت نه نداری نگران نباش شاید این برای شما مسخره و خیلی ساده باشه ولی‌ همین دومین تایید اون برای من انگار ۱۰۰ لیتر مشروب خوردم مست مستم کرد خلاصه شروع به حرکت کردم به راهم ادامه دادم تا رسیدم در خونه عمم اشکم بند نمیومد مثل الان که دارم اینو مینویسم :-(  ولی‌ گفتم باید خودم کنترل کنم  به خودم میگفتم مرتیکه ‌خرس گنده دیگه گریه نداره خلاصه زنگ درو زدم انگار عمم پشت در منتظر بود گفت بابک چی شد؟ گفتم هیچی‌ همه چی‌ خوبه من دیگه سرطان ندارم گفته چی‌؟ گفتم دیگه سرطان ندارم  اونجا بود که اولین بار اشک عمم رو بعد همه این ماها دیدم با شنیدن خبر نشست رو زمین و شروع کرد به اشک ریختن و  زار زدن گفت تو منو کشتی‌ باور کنید هنوز این صحنه جلو چشمم هست بغلش کردم و باهاش گریستم و گریستم و گریستم جو خونه عوض شده بود یک شادی و رنگ خاصی‌ درون خونه بود همه چی‌ برای من نو شده بود انگار اومدم خونه جدید گفتم می‌خوام برم خونه خودم عمم گفت هنوز که تو راه بزور میری حالا عجله نکن خیلی بی‌ قرار بودم می‌خواستم پرواز کنم می‌خواستم برم تو خیابون به همه نفر به نفر داستانمو بگم می‌خواستم برم بیرون مردم عادی ببینم می‌خواستم ماسک و دستکش‌های دستم در بیارم ولی‌ خوب هنوز زود بود و بدن من سیستم دفاعی درستی‌ نداشت و یک سرفه می‌تونست منو بکشه خلاصه رفتم بیرون و پیاده روی :-) 

باورتون می‌شه منی‌ که جون بلند شدن از تخت نداشتم حالا دیگه می‌خواستم برم پیاده روی دستکش و ماسک خودم زدم رفتم بیرون نمیتونم براتون وصف کنم چه حالی‌ بودم ولی‌ انقدر انرژی داشتم و انقدر شاد بودم که فکر نمیکنم بشه به زبان آورد همه درختها رنگ و بوی‌ خاصی‌ برام داشت من تازه متولد شده بودم و یک نوزاد ۳۸ ساله بودم متاسفانه کف پاهای من به خاطره شیمی درمانی و ضربه دیدن عصبهای من درد زیادی داره حتا امروز که بعد ۵ سال این داستان مینویسم البته الان دیگه قسمتی از بدنم شده و عادت کردم ولی‌ اون زمان برای راه رفتن مشکل بود ولی‌ باور کنید انقدر شاد بودم انقدر انرژی داشتم اصلا درد پا احساس نکردم

آون روز بعد از ظهر من ۱ ساعت پیاده روی کردم  که خودش در طول اون ۵-۶ ماه بی‌ سابقه بود

و اما داستان من اینجا تمام نشد و مشکلات بعد شیمی درمانی که بدنی و احساسی‌ و فکری بود به سراغم آمد به هر صورت این همه سم که وارد بدن می‌شه به مغز و اعضای بدن شما تاثیر مستقیم خواهد داشت مخصوصاً اینکه هر ۳ ماه باید برای  معاینه و عکسبرداری به بیمارستان میرفتم و مثل این بود که هر ۳ ماه در انتظار حکم اعدام خودت باشی و همین متاسفانه زندگی‌ منو داغون کرد که امیدوارم داستان من درسی‌ باشه برای شما عزیزانی که با این مشکل تازه روبرو میشید که اشتباهت من رو نکنید!

قبل از اینکه وارد مشکلات بعد شیمی درمانی بشم جا داره از بهترین دوست رفیق یا بهتر بگم فرشته نجات خودم کمی‌ صحبت کنم

سوای عمه و نیلوفر عزیزم فرد دیگری بود که باید بطور کامل از او می‌نوشتم این فرد  پدر ، برادر  یا بهتر بگم فرشته نجات من بود و سوای همه اینا رئیس سر کارم بود کسی‌ که به جرات اگر بیشتر نباشه به اندازه پدرم دوستش داشتم!
این قسمت قابل توجه کارفرماهای ایرانی

رئیس من جدا یک فرشته بود و انسانی بود که من تا امروز نذیر اون رو نه دیدم نه شنیدم و نه میشناسم و واقعا بزرگترین افتخار زندگی من ۱۰ سال کار کردن زیر دست او هست و جالب که این فرشته نجات من تازه هم وطنم هم نبود و  یک رومانیایی اصل بود!
روزی که خبر سرطانم رو گرفتم بزرگترین نگرانی من کار و فکر گرفتاری‌های کاری بود البته شاید بگین بابا داری میمیری دیگه چرا برات کارت مهم هست؟؟اول اینکه بیمه درمانی من مستقیم به کارم ربط داشت و من نمیدونستم چندسال درمان من طول خواهد کشید و بیمه درمانی من هم همچین ارزان نبود و من ماهی ۷۵۰$ دلار پول بیمه درمانی میدم که در صورت بیکار شدن امکان نگه داشتن او برام سخت بود و سوای اون بخاطر قوانین مسخره آمریکا (قبل ۲۰۱۴) شما اگر قبلا بیماری مثل سرطان داشته باشید و یا بیمار سرطانی باشید هیچ شرکت بیمه‌ای به شما بیمه نمیفروشه و علنا باید فقط منتظر مرگ باشید!
بعد از خبر سرطان باید به سر کار میرفتم  و به شرکت اعلام میکردم که فردا عمل جراهی دارم و نمیتوم کار بکنم بعد از اینکه خبر به سر کار دادم و رئیس من خبر دار شد از سوئیس به من زنگ زد (آخه بخاطر مدرسه بچه هاش اونجا زندگی میکرد) و یک ساعتی تلفنی با من صحبت کرد او خودش بیمار سرطانی بود و تازه دو سال بود که سرطان حنجره خودش رو عمل کرده بود و با اون صدای خفه و صدار گم یک ساعتی منو دل داری میداد و بهم گفت اصلا نگران کارت نباش من حقوق کامل بهت میدم و کار تو الان فقط خوب شدن است و بس
باور کنید این خبر بقدری به من روحیه داد که نمیتونم چطور بهتون بگم انگار قدرت مضاعفی بهم داده بود که فقط باید بجنگم!
این مرد بزرگ مدت تقریبا ۹ ماه به من حقوق داد و حتی با اینکه حدود ۵۰۰ تا کارمند داره آمد بیمارستان و به من سر زد و جدا مثل کوه پشت من بود !

کمابیش از حال من همیشه خبر داشت و یادم میاد وقتی خبر خوب شدنم رو بهش دادم خیلی خوشحال شد و به من گفت درمان تو هنوز تمام نشده و باید استراحت بکنی یک روز که تقریبا ۲ ماه از شیمی درمانی من گذشته بود رفتم سر کار و خواستم مشغول کار بشم و تصادفا اون روز به شرکت ما سر زد و من رو تو راهرو شرکت دید و با صدای بلند گفت تو اینجا چیکار میکنی؟ مگر بهت نگفتم باید استراحت بکنی؟ بهش گفتم بابا من ۷ ماهه دارم خونه میخوابم و از تو حقوق میگیرم این درست نیست بهم گفت مگر من رئیست نیستم؟ تو به این چیزاش چیکار داری؟ گفتم من احساس خوبی ندارم تو خونه بشینم تلویزیون نگاه کنم و از تو پول برای هیچی بگیرم که بهم گفت باشه پس از این ببعد تا زمانی که کاملا خوب بشی هر زمانی که دوست داشتی بیا و هر زمانی که خسته شدی برو خونه (باورتون میشه؟ این رئیس من بود)

که همان هم شد و من از فرداش وسط روز میرفتم سر کار و بعد که خسته میشدم میرفتم خونه و در این مدت انواع نوشیدنی‌های طبیعی و غذا بود که از طرف اون برای من خریداری میشد من از خوبی‌های این مرد هرچی بگم کم هست و اگر بخواهم تعریف کنم داستانهایی هست که شما شاید باور نکنید همچین آدمی وجود داره

یک نمونه اون رو براتون تعریف میکنم یکی از چیزای که رئیس ما خیلی اهمیت میداد این بود که وقتی تو آمریکا بود هر جمعه ما باید برای عذا و بازی پوکر میرفتیم خونش و اون عاشق پوکر بود و در طول سال همه جمعه هایی که اون آمریکا بود ما تا شنبه و بعضی وقتها یک شنبه درخانه رویایی اون بالای یک تپه زیبا بودیم و البته اینم بگم من و بقیه همکارها واقعا از جمعه‌ها لذت میبردیم  نکته‌ای که خیلی جالب بود برام این بود که آخر سال سوای پاداشی که همیشه به ما میداد و جدا رقم قابل توجهی بود یک چک سوا به ما میداد که دفعه اول وقتی ازش پرسیدم این چک چی هست گفت مقدار باخت تو در سال گذشته هست و فهمیدم این مرد آخر شب که میشموردیم ببینیم کی چقدر باخته برای خودش یاداشت میکرد و به کسانی که باخته بودن آخر سال همه پول پرداخت میکرد ! و میگفت من برای تفریح  بازی میکنم نه قمار !

همانطور که گفتم اگر بخواهم از اون تعریف بکنم باید سالها کتاب بنویسم ولی همینقدر بهتون بگم رئیسی بود که ما کارمندها هر هفته در جلسه کنفرانس هفته ای(با اسکایپ) به او التماس میکردیم بیاد آمریکا سر کار چون جدا وجود او بیشتر برای ما لذت داشت تا نبودن او و یادم نمیره به من همیشه میگفت من در دوران کاریم همیشه از دست رئیسم عذاب میکشیدم و به خودم قول دادم اگر روزی رئیس شدم این حس به کارمندهای خودم ندم و الحق که به قول خودش وفادار بود

یک چیز خیلی جالب و باور نکردنی که این مرد انجام داد باز کردن کارخانه خودش با ۳۰۰ نفر کارمند و کارگر مقابل محل کار قبل که اخراج شده بود(اخراجش کردن چون رئیس خودش چک زده بود :-) ) و این همیشه در این منطقه سلیکن ولی زبان زد همه بود و این مرد جدا مصتاق خواستن توانستن است بود!

متاسفانه رئیس نازنین من بر اثر بی‌توجهی به معاینه سالانه مبتلا به ۳ سرطان در آن واحد شد و در زمستان سال 2011 از دنیا رفت و از اون روز هر یک شنبه من بهش سر میزنم :-( روحش شاد مرد بزرگی بود!

خوب بهتره وارد داستان اصلی بشم این روزا همه چی رنگ و بوی خاصی داشت و دو هفته از مراحل شیمی درمانی من گذشته بود که پدرم وارد آمریکاشد و من بعد از ۱۴ سال تونستم ببینمش که اون هم داستان سختی داشت و باید داستان مریضیم رو بهش میگفتم و کار ساده‌ای نبود یادم نمیره از اونجایی که من ناخنهای دستم همه افتاده بود و سیاه بود و رنگ پوست بی‌روحی زرد داشتم و بدنم تاول زده بود ظاهر همچین خوبی نداشتم و همین کمی پدر منو رو به شک انداخته بود من نمیخواستم همون اول همه چی بهش بگم و گفتم اول یک سفر دور آمریکا باهاش بزنم و بعد خبر بیماری بهش بدم یادم هست روز دوم بهم گفت بابک میدونی چقدر مواد مخدر بد هست و برای بدن ضرر داره من فکر کنم اینجا  تو آمریکا زیاد هست نه؟ همون موقع فهمیدم داره به من تعنه میزنه و فکر میکنه من معتاد شدم البته اگر همچین فکری نمیکرد جای تعجب داشت چون واقعا ظاهر من داغون بود غم بزرگی تو دلم بود ولی ترجیح دادم غمش مال من باشه و بگذارم بعد این همه سال لذت زمانی که با هم هستیم ببره و بهش گفتم.........ء

ادامه دارد.....



برای داغ کردن در بالاترین