۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

جنگ با سرطان - قسمت دوم



(قسمت دوم)

داشتم می‌گفتم که در دوران شیمی‌درمانی و بعد از اون، تمام برنامه‌های بدن شما عوض می‌شه. علاقه‌هاتون مثل ویار زن‌های باردار به بعضی چیزها زیاد می‌شه، و از بعضی چیزهایی که قبلاً دوست داشتید، متنفر می‌شید.
یادم میاد روز اول... خب، دروغ چرا، یک مقدار هم ترسیده بودم. چون شنیده بودم دکترها اصرار دارن که بیمار مقدار زیادی آب بخوره، از عمّه‌م خواستم برام یه مقدار آب هندوانه به بیمارستان بیاره.
که اونم نامردی نکرد و یه هندوانه‌ی کامل رو آب گرفت و آورد!

منم از ترس اون مواد شیمیایی که داشتن وارد بدنم می‌کردن چون می‌خواستم زودتر از بدنم دفع بشن همه‌شو خوردم.
آقا! چشمتون روز بد نبینه...
به محض اینکه از بیمارستان برگشتم و وارد خونه شدم، حالم اون‌قدر بد شد که بدون اغراق، برای اولین بار تو زندگی‌م احساس نزدیکی به مرگ کردم.
هیچ‌وقت همچین حالی رو تجربه نکرده بودم.

متأسفانه آب هندوانه‌ی زیاد، فشار خون منو به شدت پایین آورده بود و اثرات شیمی‌درمانی هم کاملاً نمایان شده بود.
نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. از طرفی نمی‌خواستم اطرافیانم رو نگران یا ناراحت کنم.
بهترین راهی که به ذهنم رسید، پناه بردن به دستشویی بود.
به محض ورود به دستشویی، همون‌جا روی زمین غش کردم...
حدود ۱۵ دقیقه طول کشید تا دوباره به حالت عادی برگشتم.

ولی از اون روز تا همین لحظه‌ای که دارم اینو براتون می‌نویسم، اسم "هندوانه" که میاد، تنم می‌لرزه، چه برسه به خود هندوانه!

بلاخره اون شب گذشت...
ولی شب جالبی نبود.
برای من مثل شب اول آموزشی خدمت سربازی بود؛
همش دل‌نگرانی که چی قراره بشه، و از طرفی هیچ کاری هم ازت برنمیاد.
مدام تو فکر بودم که فردا چی می‌شه؟
این اگه روز اول باشه، وای به حال روزهای بعد...

ولی اون‌طور که فکر می‌کردم نبود.
البته روزهای بعد سخت‌تر بودن، اما دیگه اون ترس و دلهره‌ی روز اول رو نداشتم.

اون شب بود که فهمیدم زندگی من وارد مرحله‌ی تازه‌ای شده.
فهمیدم برای موندن و زندگی کردن، باید جنگید.
جنگی که تنهایی شاید غیرممکن بود...
اما این کمک دیگران و حمایت اطرافیان بود که به من نیرو می‌داد.

یادم میاد که خیلی در مورد ریزش مو صحبت می‌کردن.
حتی یه کلاس آموزشی هم گذاشتن برای عوارض شیمی‌درمانی، که بیشتر تمرکزش روی ریزش موی سر بود.
من خوشبختانه موهامو همیشه تیغ می‌زدم، پس از این نظر مشکلی نداشتم.
اما خب، یه ریش کوچیک داشتم که ۱۵ سال بود نزده بودم و حسابی بهش عادت کرده بودم.
با خودم گفتم: فکر نمی‌کنم ریش به این زودیا بریزه...

ولی اشتباه می‌کردم.

دقیقاً روز دوم بود.
وقتی از بیمارستان برگشتم و رفتم صورتمو بشورم، صحنه‌ای دیدم که برق سه‌فاز ازم پرید!
به‌محض اینکه آب زدم به صورتم، انگار خط‌کش گذاشته باشن، نصف ریشم ریخت.
اون‌جا بود که فهمیدم این داروها شوخی‌بردار نیستن و باید به توصیه‌ی دکترم گوش کنم:
"فقط آب بخور، هرچی بیشتر بهتر، تا این مواد از بدنت دفع بشن."

آب خوردن در دوران شیمی‌درمانی یکی از واجب‌ترین کارهاست.
البته گفتنش راحته...
شاید بگید: "بابا آب خوردن که چیزی نیست!"
ولی واقعاً هست.

چون متأسفانه بعد از شیمی‌درمانی، مزه‌ی دهان آدم عوض می‌شه.
برای اینکه بفهمین چی می‌گم، فقط کافیه زبونتونو بچسبونید به یه تیکه آهن زنگ‌زده...
اون موقع بیشتر می‌فهمید چی می‌گم.
به خاطر زخم‌های دهان و تغییر طعم، مزه‌ی همه‌چی به زهرمار تبدیل می‌شه.
و خوردن همون آب ساده، انگار داری آب آهن می‌خوری.

یک روز... نمی‌دونم دقیقاً چندمین روز بود، که یه‌دفعه..


ادامه دارد


دوستانی که در دوران شیمی درمانی و یا مبتلا به سرطان هستید توجه داشته باشید که پایان داستان من خوب هست و بیخودی خودتون نبازین نیت و هدف من این است که به شما بگم با همه این مشکلات با اراده وبا پیشرفت علم پزشکی هیچ چیزی غیر ممکن نیست و همیشه امیدوار باشید

:-)



آدرس گروه در فيس بوك
Balatarin

۱ نظر: