۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

مبارزه با سرطان قسمت هشتم (داستان واقعی من)ء


اول از همه تا شروع نکردم  این رو اضافه بکنم دوستان زیادی گله کرده بودن که چرا من بقیه داستان انقدر طول دادم؟

راستش دوران نقاهت  تا نتیجه کامل و قطعی سرطان ۵ سال می‌باشد و از آنجائی که من اطمینان نداشتم سرطانم بر می‌گرده یا نه نخواستم دستانم یک داستان تهی با نتیجه بد باشه و به بیماران یک انرژی منفی‌ بده و می‌خواستم تاثیر گذر باشه نه منفی‌ و مایوس کنند و خوشبختانه ۵ سال من هم چندماه پیش گذشت و شکر خدا دیگه برای معاینه احتیاجی‌ نداره هر ۳ ماه عکسبرداری بکنم که حالا در طول داستان‌ها به سال پنجم هم خواهیم رسید !


آقا خلاصه سرتون درد نیارم سوار ماشین شده‌ام و به طرف خونه بودم که یک دفعه تلفنم زنگ زد و یک نگاه به تلفن کردم دیدم از طرف بیمارستان من که هنوز از بیمارستان خارج نشده بودم قلبم ریخت و با هزار ترس تلفن برداشتم که دیدم دکتر سرطانم میگه سلام بابک ......ء

 گفتم  سلام دکتر گفت کجای؟ گفتم تو ماشین دارم میرم طرف خونه دکتر طوری شده؟

نفسم بالا نمیومد از بچگی‌ تو اون روز همه دقیقه به دقیقه تو ۲ ثانیه جلو چشمم اومد انقدر حالم بهم ریخت که یواش کنار زدم باز با اضطراب پرسیدم دکتر طوری شده؟ گفت نه من یک سری دارو برات نوشتم فرستدادم دارو خانه حتما برو بگیر شروع کن باور کنید اون لحظه هر کس دیگه بود  شرمنده اخلاقیش میشدم و چفت و بست دهنم باز میکردم ولی خود دکی بود و کاریش نمیشد کرد :-)

 ازش پرسیدم دکتر من سرطان ندارم درسته؟ خندید گفت نه نداری نگران نباش شاید این برای شما مسخره و خیلی ساده باشه ولی‌ همین دومین تایید اون برای من انگار ۱۰۰ لیتر مشروب خوردم مست مستم کرد خلاصه شروع به حرکت کردم به راهم ادامه دادم تا رسیدم در خونه عمم اشکم بند نمیومد مثل الان که دارم اینو مینویسم :-(  ولی‌ گفتم باید خودم کنترل کنم  به خودم میگفتم مرتیکه ‌خرس گنده دیگه گریه نداره خلاصه زنگ درو زدم انگار عمم پشت در منتظر بود گفت بابک چی شد؟ گفتم هیچی‌ همه چی‌ خوبه من دیگه سرطان ندارم گفته چی‌؟ گفتم دیگه سرطان ندارم  اونجا بود که اولین بار اشک عمم رو بعد همه این ماها دیدم با شنیدن خبر نشست رو زمین و شروع کرد به اشک ریختن و  زار زدن گفت تو منو کشتی‌ باور کنید هنوز این صحنه جلو چشمم هست بغلش کردم و باهاش گریستم و گریستم و گریستم جو خونه عوض شده بود یک شادی و رنگ خاصی‌ درون خونه بود همه چی‌ برای من نو شده بود انگار اومدم خونه جدید گفتم می‌خوام برم خونه خودم عمم گفت هنوز که تو راه بزور میری حالا عجله نکن خیلی بی‌ قرار بودم می‌خواستم پرواز کنم می‌خواستم برم تو خیابون به همه نفر به نفر داستانمو بگم می‌خواستم برم بیرون مردم عادی ببینم می‌خواستم ماسک و دستکش‌های دستم در بیارم ولی‌ خوب هنوز زود بود و بدن من سیستم دفاعی درستی‌ نداشت و یک سرفه می‌تونست منو بکشه خلاصه رفتم بیرون و پیاده روی :-) 

باورتون می‌شه منی‌ که جون بلند شدن از تخت نداشتم حالا دیگه می‌خواستم برم پیاده روی دستکش و ماسک خودم زدم رفتم بیرون نمیتونم براتون وصف کنم چه حالی‌ بودم ولی‌ انقدر انرژی داشتم و انقدر شاد بودم که فکر نمیکنم بشه به زبان آورد همه درختها رنگ و بوی‌ خاصی‌ برام داشت من تازه متولد شده بودم و یک نوزاد ۳۸ ساله بودم متاسفانه کف پاهای من به خاطره شیمی درمانی و ضربه دیدن عصبهای من درد زیادی داره حتا امروز که بعد ۵ سال این داستان مینویسم البته الان دیگه قسمتی از بدنم شده و عادت کردم ولی‌ اون زمان برای راه رفتن مشکل بود ولی‌ باور کنید انقدر شاد بودم انقدر انرژی داشتم اصلا درد پا احساس نکردم

آون روز بعد از ظهر من ۱ ساعت پیاده روی کردم  که خودش در طول اون ۵-۶ ماه بی‌ سابقه بود

و اما داستان من اینجا تمام نشد و مشکلات بعد شیمی درمانی که بدنی و احساسی‌ و فکری بود به سراغم آمد به هر صورت این همه سم که وارد بدن می‌شه به مغز و اعضای بدن شما تاثیر مستقیم خواهد داشت مخصوصاً اینکه هر ۳ ماه باید برای  معاینه و عکسبرداری به بیمارستان میرفتم و مثل این بود که هر ۳ ماه در انتظار حکم اعدام خودت باشی و همین متاسفانه زندگی‌ منو داغون کرد که امیدوارم داستان من درسی‌ باشه برای شما عزیزانی که با این مشکل تازه روبرو میشید که اشتباهت من رو نکنید!

قبل از اینکه وارد مشکلات بعد شیمی درمانی بشم جا داره از بهترین دوست رفیق یا بهتر بگم فرشته نجات خودم کمی‌ صحبت کنم

سوای عمه و نیلوفر عزیزم فرد دیگری بود که باید بطور کامل از او می‌نوشتم این فرد  پدر ، برادر  یا بهتر بگم فرشته نجات من بود و سوای همه اینا رئیس سر کارم بود کسی‌ که به جرات اگر بیشتر نباشه به اندازه پدرم دوستش داشتم!
این قسمت قابل توجه کارفرماهای ایرانی

رئیس من جدا یک فرشته بود و انسانی بود که من تا امروز نذیر اون رو نه دیدم نه شنیدم و نه میشناسم و واقعا بزرگترین افتخار زندگی من ۱۰ سال کار کردن زیر دست او هست و جالب که این فرشته نجات من تازه هم وطنم هم نبود و  یک رومانیایی اصل بود!
روزی که خبر سرطانم رو گرفتم بزرگترین نگرانی من کار و فکر گرفتاری‌های کاری بود البته شاید بگین بابا داری میمیری دیگه چرا برات کارت مهم هست؟؟اول اینکه بیمه درمانی من مستقیم به کارم ربط داشت و من نمیدونستم چندسال درمان من طول خواهد کشید و بیمه درمانی من هم همچین ارزان نبود و من ماهی ۷۵۰$ دلار پول بیمه درمانی میدم که در صورت بیکار شدن امکان نگه داشتن او برام سخت بود و سوای اون بخاطر قوانین مسخره آمریکا (قبل ۲۰۱۴) شما اگر قبلا بیماری مثل سرطان داشته باشید و یا بیمار سرطانی باشید هیچ شرکت بیمه‌ای به شما بیمه نمیفروشه و علنا باید فقط منتظر مرگ باشید!
بعد از خبر سرطان باید به سر کار میرفتم  و به شرکت اعلام میکردم که فردا عمل جراهی دارم و نمیتوم کار بکنم بعد از اینکه خبر به سر کار دادم و رئیس من خبر دار شد از سوئیس به من زنگ زد (آخه بخاطر مدرسه بچه هاش اونجا زندگی میکرد) و یک ساعتی تلفنی با من صحبت کرد او خودش بیمار سرطانی بود و تازه دو سال بود که سرطان حنجره خودش رو عمل کرده بود و با اون صدای خفه و صدار گم یک ساعتی منو دل داری میداد و بهم گفت اصلا نگران کارت نباش من حقوق کامل بهت میدم و کار تو الان فقط خوب شدن است و بس
باور کنید این خبر بقدری به من روحیه داد که نمیتونم چطور بهتون بگم انگار قدرت مضاعفی بهم داده بود که فقط باید بجنگم!
این مرد بزرگ مدت تقریبا ۹ ماه به من حقوق داد و حتی با اینکه حدود ۵۰۰ تا کارمند داره آمد بیمارستان و به من سر زد و جدا مثل کوه پشت من بود !

کمابیش از حال من همیشه خبر داشت و یادم میاد وقتی خبر خوب شدنم رو بهش دادم خیلی خوشحال شد و به من گفت درمان تو هنوز تمام نشده و باید استراحت بکنی یک روز که تقریبا ۲ ماه از شیمی درمانی من گذشته بود رفتم سر کار و خواستم مشغول کار بشم و تصادفا اون روز به شرکت ما سر زد و من رو تو راهرو شرکت دید و با صدای بلند گفت تو اینجا چیکار میکنی؟ مگر بهت نگفتم باید استراحت بکنی؟ بهش گفتم بابا من ۷ ماهه دارم خونه میخوابم و از تو حقوق میگیرم این درست نیست بهم گفت مگر من رئیست نیستم؟ تو به این چیزاش چیکار داری؟ گفتم من احساس خوبی ندارم تو خونه بشینم تلویزیون نگاه کنم و از تو پول برای هیچی بگیرم که بهم گفت باشه پس از این ببعد تا زمانی که کاملا خوب بشی هر زمانی که دوست داشتی بیا و هر زمانی که خسته شدی برو خونه (باورتون میشه؟ این رئیس من بود)

که همان هم شد و من از فرداش وسط روز میرفتم سر کار و بعد که خسته میشدم میرفتم خونه و در این مدت انواع نوشیدنی‌های طبیعی و غذا بود که از طرف اون برای من خریداری میشد من از خوبی‌های این مرد هرچی بگم کم هست و اگر بخواهم تعریف کنم داستانهایی هست که شما شاید باور نکنید همچین آدمی وجود داره

یک نمونه اون رو براتون تعریف میکنم یکی از چیزای که رئیس ما خیلی اهمیت میداد این بود که وقتی تو آمریکا بود هر جمعه ما باید برای عذا و بازی پوکر میرفتیم خونش و اون عاشق پوکر بود و در طول سال همه جمعه هایی که اون آمریکا بود ما تا شنبه و بعضی وقتها یک شنبه درخانه رویایی اون بالای یک تپه زیبا بودیم و البته اینم بگم من و بقیه همکارها واقعا از جمعه‌ها لذت میبردیم  نکته‌ای که خیلی جالب بود برام این بود که آخر سال سوای پاداشی که همیشه به ما میداد و جدا رقم قابل توجهی بود یک چک سوا به ما میداد که دفعه اول وقتی ازش پرسیدم این چک چی هست گفت مقدار باخت تو در سال گذشته هست و فهمیدم این مرد آخر شب که میشموردیم ببینیم کی چقدر باخته برای خودش یاداشت میکرد و به کسانی که باخته بودن آخر سال همه پول پرداخت میکرد ! و میگفت من برای تفریح  بازی میکنم نه قمار !

همانطور که گفتم اگر بخواهم از اون تعریف بکنم باید سالها کتاب بنویسم ولی همینقدر بهتون بگم رئیسی بود که ما کارمندها هر هفته در جلسه کنفرانس هفته ای(با اسکایپ) به او التماس میکردیم بیاد آمریکا سر کار چون جدا وجود او بیشتر برای ما لذت داشت تا نبودن او و یادم نمیره به من همیشه میگفت من در دوران کاریم همیشه از دست رئیسم عذاب میکشیدم و به خودم قول دادم اگر روزی رئیس شدم این حس به کارمندهای خودم ندم و الحق که به قول خودش وفادار بود

یک چیز خیلی جالب و باور نکردنی که این مرد انجام داد باز کردن کارخانه خودش با ۳۰۰ نفر کارمند و کارگر مقابل محل کار قبل که اخراج شده بود(اخراجش کردن چون رئیس خودش چک زده بود :-) ) و این همیشه در این منطقه سلیکن ولی زبان زد همه بود و این مرد جدا مصتاق خواستن توانستن است بود!

متاسفانه رئیس نازنین من بر اثر بی‌توجهی به معاینه سالانه مبتلا به ۳ سرطان در آن واحد شد و در زمستان سال 2011 از دنیا رفت و از اون روز هر یک شنبه من بهش سر میزنم :-( روحش شاد مرد بزرگی بود!

خوب بهتره وارد داستان اصلی بشم این روزا همه چی رنگ و بوی خاصی داشت و دو هفته از مراحل شیمی درمانی من گذشته بود که پدرم وارد آمریکاشد و من بعد از ۱۴ سال تونستم ببینمش که اون هم داستان سختی داشت و باید داستان مریضیم رو بهش میگفتم و کار ساده‌ای نبود یادم نمیره از اونجایی که من ناخنهای دستم همه افتاده بود و سیاه بود و رنگ پوست بی‌روحی زرد داشتم و بدنم تاول زده بود ظاهر همچین خوبی نداشتم و همین کمی پدر منو رو به شک انداخته بود من نمیخواستم همون اول همه چی بهش بگم و گفتم اول یک سفر دور آمریکا باهاش بزنم و بعد خبر بیماری بهش بدم یادم هست روز دوم بهم گفت بابک میدونی چقدر مواد مخدر بد هست و برای بدن ضرر داره من فکر کنم اینجا  تو آمریکا زیاد هست نه؟ همون موقع فهمیدم داره به من تعنه میزنه و فکر میکنه من معتاد شدم البته اگر همچین فکری نمیکرد جای تعجب داشت چون واقعا ظاهر من داغون بود غم بزرگی تو دلم بود ولی ترجیح دادم غمش مال من باشه و بگذارم بعد این همه سال لذت زمانی که با هم هستیم ببره و بهش گفتم.........ء

ادامه دارد.....



برای داغ کردن در بالاترین