(قسمت اول)
دوستان درود و سلام
من یکی از بازماندگان بیماری سرطان هستم و تصمیم گرفتم برای کمک به عزیزانی که در حال مبارزه با این مریضی و یا عزیزانی که در حال کمک به فرد مبتلا به این بیماری میباشند، داستان نجات خودم رو بنویسم که امیدوارم از این طریق کمک کوچکی کرده باشم.
میدونم شاید خیلی از شماها بگویید: «ای بابا، ما کسی تو خانوادمون سرطان نداره» یا فکر کنید سرطان مال دیگران هست و سراغ شما نمیاد. البته امیدوارم که هیچ موقع به این بیماری دچار نشید، ولی من هم از همان دسته بودم که میگفتم کسی در خانواده ندارم و همیشه فکر میکردم این بیماری سراغ من نمیاد. ولی متأسفانه هم نفر اول فامیل شدم، هم سراغم آمد.
از شما خواهش میکنم ۳ دقیقه از وقت خودتون بگذارید و این داستان رو بخوانید. به شما قول میدم در آینده میتونید برای بیمارانی که مبتلا به این بیماری هستند کمک شایانی باشید.
قضیه از اونجا شروع شد که من یک روز برای چک سالانه به دکتر رفته بودم که همهچی از اونجا شروع شد.
مدتی بود که یک برآمدگی کوچیک شبیه جوش در بدن من نمایان شده بود و من زیاد به اون توجهی نداشتم، که بعد مدتی با اصرار یکی از عزیزانم، همزمان که برای چک سالانه رفته بودم، از دکتر خودم در مورد برآمدگی که داشتم سؤال کردم.
دکتر هم بعد معاینه کوچیک از من خواست که آزمایش خون بدم که خوشبختانه جواب آزمایشات خون من همه خوب و منفی بود، ولی دکتر برای احتیاط من رو به متخصص داخلی که خوشبختانه ایرانی هم بود فرستاد.
دکتر و فرشته نجات من، دکتر م ، یکی از بهترین دکترهای شمال کالیفرنیا هست که قبلاً هم به روی من جراحی انجام داده بود و البته عمل برداشت غده سرطانی هم به دست ایشان انجام شد.
دکتر بعد معاینه من گفت که چیز مهمی نیست ولی برای احتیاط یک التراسوند برایم تجویز کرد که همهچی از اونجا شروع شد.
بعد التراسوند، دکتر به من همان روز زنگ زد و خواست من رو روز بعد ببینه. من هنوز از هیچ چیزی خبر نداشتم و خوب، فکرش هم نمیکردم دکتر برای چی میخواهد من رو ببینه.
خلاصه من فردای اون روز رفتم به دکتر. ظاهراً همهچی خوب بود تا وقتی که دکتر پا به اتاق گذاشت، و اون موقع بود که زندگی من به طور کل عوض شد.
دکتر نازنین و بیرحم من، بدون هیچ مقدمهای به من گفت:
«بابک جان، من مجبورم خیلی رک و راست باهات صحبت کنم. شما احتمال ۹۵٪ سرطان دارید!!»
تنها چیزی که من یادم میاد، چرخیدن و دویدن مثل مرغ پرکنده در اتاق بود. به حدی شوکه شده بودم که میخواستم یقه دکتر رو بگیرم و بهش بگم:
«مگه من با تو شوخی دارم؟»
باورم نمیشد!
دکتر به من گفت:
«البته ۵٪ مشکوک هستم و میتونی شما ۶ ماه تحت درمان با دارو باشی، شاید هم سرطان نباشه.»
من از دکتر نظر خودشو پرسیدم و گفت:
«من فردا صبح ساعت ۸ برای شما وقت عمل گذاشتم.»
یعنی تصمیم از قبل گرفته شده بود و سؤال از من فقط جنبه تشریفاتی داشت. و از اونجا که من اطمینان کامل به دکتر خودم داشتم، دلیلی برای سؤال و یا مشورت با دکتر دیگه رو ندیدم.
خلاصه من رو فردای اون روز عمل کردن که میشد روز جمعه. و روز دوشنبه دکتر من از من خواست که پیش اون برم. من همون موقع میدونستم خبر خوشی نباید باشه.
دکتر بهم گفت که متأسفانه من سرطان دارم و گفت خبر بد دیگهای هم برام داره که من بیشتر شکه شدم. پیش خودم گفتم:
«خبر بدتر از سرطان؟ مرگه دیگه!!»
دکتر گفت سرطان من از نوع بدخیم هست و احتمال ۹۵٪ در بدن من پخش شده، که معتقد بود من باید یک عکسبرداری کامل از بدنم بکنم.
آقا، خلاصه ما فردای اون روز رفتیم کتاسکن، و دکتر همان روز زنگ زد و گفت جواب کتاسکن شما حاضر هست و چیزی در بدن شما مشاهده نشده، ولی من به این عکسها اطمینان ندارم چون رنگی نیست.
من پیش خودم گفتم: «این دکتر ما تا یک چیزی پیدا نکنه، ولکن ما نیست.»
و البته همین اصرار دکتر من بود که جون من رو نجات داد. خلاصه، فردای اون روز من برای کتاسکن رنگی به بیمارستان رفتم که متوجه شدم سرطان من به جفت ریههای من و داخل شکم، نزدیک به کلیه، پخش شده و حدس دکترم درست بود.
و هفته بعد بود که آغاز زندگی تازه و تجربیات تلخ و شیرین و عبرتانگیز من بود.
از اینجا به بعد، بیشتر روی سخن من به دوستان مبتلا به سرطان و کسانی هست که در حال حاضر مشغول به شیمیدرمانی هستند. البته مطالب شاید برای اون تعداد از عزیزانی که قدر سلامتی خودشون رو نمیدونن و ناشکر هستن، شاید عبرتانگیز باشه!!
دوران شیمیدرمانی یکی از سختترین دوران زندگی یک فرد هست.
من حتی بعضی وقتا میخواستم با دوران آموزشی سربازی مقایسش کنم، ولی نمیشد.
و متأسفانه تا موقعی که فردی تحت درمان شیمیدرمانی نباشه، نمیتونه اون حس من و شما رو بفهمه.
دوران شیمیدرمانی من، ۵ روز در هفته و ۹ ساعت در روز بود، به مدت تقریباً ۴ ماه.
این رو میگم که شما عزیزانی که هفتهای ۲ یا ۳ ساعت شیمیدرمانی میشوید، امیدوار باشید و بدانید که از شما بدتر هم هست.
من در مدت ۲ ماه، ۳۳ پوند، به عبارتی نزدیک به ۱۵ کیلوگرم از وزنم کاهش پیدا کرد.
فکر میکنم این تنها چیز مثبتی باشه که شیمیدرمانی داره :-)
برای من سختترین دوران شیمیدرمانی شبها بود. البته من در طول روز به علت طولانی بودن دوران شیمیدرمانیم، تنها موقعی که آسمان رو میدیدم همون شب بود.
ولی اثرات دواها و فکر و خیالهای الکی، شبها رو به من جهنم کرده بود. مخصوصاً تنهایی شب و اینکه بعضی وقتها باید تا صبح به علت حالتهای تهوع توی دستشویی باشم.
یکی دیگه از دلایل تنفر من از شب، کابوسهای تکراریای بود که من هر شب میدیدم و متأسفانه اکثراً هم در ارتباط با مرگ بود.
دلیل دیگهی تنفر من از شب، تنهایی بود. من از تنهایی شب متنفر بودم.
ولی خوب، قسمت من اینطور بود و چارهای هم نبود.
در نظر من، بهترین موقعها صبح بود. من عاشق صبح بودم. برای من امیدی تازه به فردا بود.
خندهدار این بود که من تمام روز رو به فردا صبح فکر میکردم.

قبل اینکه بیشتر در مورد اون دوران توضیح بدم، بگم اصلاً شیمیدرمانی چی و چطور هست
حتماً خیلی از شماها کلمه شیمیدرمانی شنیده باشید، ولی شاید خیلی از شما ندونید چی و چطور هست.
نمیدونم شما تا بهحال در زندگی زیر سرم رفتین یا مثلاً مسموم شدید؟ یا عیادت مریضی رفتین؟
شیمیدرمانی دقیقاً همون سرم هست.
البته الان شاید بگین: «ای بابا، همش یک سرم هست که انقدر نه نه من غریبم میکنید؟»
راستش آره، سرم هست. ولی این رو در نظر داشته باشید که سرم وقتی به مریض مسمومی میزنن، محتوای غذا و مواد مفید هست،
در صورتی که شیمیدرمانی، تمام آن سرم، محتوی سم و زهر هست.
متأسفانه به علت اینکه هنوز علم پزشکی آنقدر پیشرفت نکرده،
شیمیدرمانی نهتنها برای از بین بردن سلولهای سرطانی به کار میره،
بلکه متأسفانه سلولهای خوب بدن رو هم از بین میبره و با خودش عوارضی جانبی داره از قبیل:
۱- از دست دادن وزن
۲- از دست دادن موهای بدن مثل موی سر و ابرو و پلک
۳- از دست دادن قوه شنوایی
۴- زخم شدن دهان، که یکی از مهمترین و خطرناکترین عوارض هست و خیلی باید مواظب نظافت دهان بود
۵- حالت تهوع مدام
۶- در مواردی فراموشی موقتی
۷- کمی یا بهتر بگم از دست دادن کامل اشتها
۸- خستگی مدام
۹- ترش کردن معده تمام روز
۱۰- سکسکه (من خودم یکدفعه ۱۱ ساعت سکسکه داشتم)
۱۱- بدندرد و استخواندرد شدید
۱۲- بیخوابی شب و بیحوصلگی
البته احتیاجی به گفتن این نبود، خداوکیلی کی بعد همه اون حالا که گفتم، حوصله براش میمونه؟
۱۳- درآمدن ناخنهای دست و پا
۱۴- تاول زدن پوست
۱۵- مزه آهن که در طول مدت شیمیدرمانی در دهان حس میکنید
و...
فکر کنم برای الان بس باشه. در نظر داشته باشید اینها همه با هم هست. البته بستگی به آدمها داره، ولی این عوارضی بود که من باهاش مواجه شدم.
اون دسته از عزیزانی که مبتلا به سرطان هستید، در نظر داشته باشید که پایان این داستان ***** شیرین ***** هست.
الکی نگران نباشین.
من دقیقاً روزی ۲ می ۲۰۰۸ شروع به شیمیدرمانی کردم.
هیچوقت روز اول رو یادم نمیره.
من خیلی اصرار داشتم که خودم رو پای خودم باشم که کاملاً فکر اشتباه و تقریباً غیرممکنی بود.
و به اصرار عمه عزیزم به خونه اونها رفتم.
از آنجا که اون در خانه کار میکرد، میتونست به من کمک کنه.
که واقعاً اینو از ته دل میگم، من زندگی خودم رو مدیون محبتها و مراقبتهای اون هستم.
هنوز شبهایی که تو اتاق اورژانس تا صبح بالا سرم بود، فراموش نمیکنم.
و چقدر خوبه که هر مریض سرطانی، یک همچین فرشتههایی کنارش باشه.
البته من از شانس خوبم، فرشتههای زیادی کنارم بودن که مهمترین آنها، دوست و همدم و فرشته نجات من اکسم نیلوفر بود.
نمیدونم اگر بهخاطر محبتهای اون و عمه عزیزم نبود، من امروز وضع روحی و جسمیم چی بود؟
فقط میتونم این رو بگم: تمام قدرت و روحیه امروز خودم مدیون کمکهای اونها هستم.
برای همین هست که میگم اطرافیان نقش بزرگ و غیرقابل تصوری در بهبودی مریض دارن.
شما که عزیزانی کنار خود دارین که از این مریضی رنج میبرن، این رو بدونید:
شما با توجه کوچیک و کمی محبت میتونین جون یک نفر رو به راحتی نجات بدید یا حداقل باعث آرامش فکری اون طرف باشید.
در دوران شیمیدرمانی و بعد آن، تمام برنامههای بدن شما عوض میشه،
و علاقه شما مثل ویار زنهای حامله به بعضی چیزها زیاد میشه
و از بعضی چیزهایی که قبلاً علاقه داشتید، متنفر میشین.
یادم میاد روز اول، خوب، دروغ چرا، چون یک مقدار وحشت هم داشتم
و شنیده بودم دکترها اصرار به نوشیدن آب به مقدار زیاد داشتن.
از عمه خودم خواستم که برام یک مقدار آب هندوانه به بیمارستان بیاره
که اون هم نامردی نکرده بود، یک هندوانه کامل آب گرفته بود.
آقا، چشمتون روز بد نبینه، من به محض اینکه از بیمارستان برگشتم خونه و وارد خونه شدم...
ادامه دارد...
ادامه دارد